نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

هستی من.نفس

تشکر از همه

دست همه درد نکنه که بهم کمک کردند تا کمی حالم خوب بشه و امیدوارم این مریضی های مامان اذیتت نکرده باشه. راستی دلم برا درست و حسابی غذا خوردن تنگ شده یعنی بعد از به دنیا اومدنت همه چی برمیگرده سرجاش خدا کنه!!!!!       ...
28 اسفند 1391

تعیین جنسیت

کوچولوی من   سلام   وااااااااي خداي من ! امروز روز 27 اسفند ماه 1392 قراره برای تعیین جنسیت به مرکز تصویربرداری برم چون جنسیت نی نی مونو نمی دونم و دلم براش خیلی تنگ شده و هم اینکه از سلامتش مطمئن بشم. ظهر آماده شدم و چون باید خیلی منتظر می موندم خودم تنهایی با آژانس رفتم و دیگه بابایی نیومد. مث همیشه اونجا شلوغ بود و باید نوبت میگرفتم و منتظر می موندم.   مث همیشه یا با مامانایی که اونجا بودند صحبت میکردم تا یه چیزایی یاد بگیرم  و یا به آهنگ گوش میدادم تا کمی آرامش داشته باشم آخه دیگه طاقت نداشتم می خواستم زودتر ببینم توی شیطون که توی دل مامانی هستی دختری یا پسر . تو این فکرا بودم که یه خانومی اومدند و ن...
27 اسفند 1391

آزمایش غربالگری

سلام فرشته نازم   بگم برای نی نی خودم که صبح روز 24 اسفند ماه 91 آماده شدم و چون بابایی سرکار بود و منم حال خوبی نداشتم آژانس گرفتم و برا آزمایش غربالگری به آزمایشگاه رفتم شلوغ نبود اما کمی منتظر موندم تا نوبتم بشه. جواب سونوی nt رو نشونشون دادم و بعد از گرفتن خون ساده گفتند که جوابش مدتی طول میکشه خودمون تماس میگیریم خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. خیلی استرس داشتم فقط دعا دعا میکردم نی نی مامان صحیح و سالم باشه تو این فکرا بودم که روز بعدش بهم زنگ زدند که جواب آزمایش آماده است میتونید بیایید ببرید. شک کردم با خودم گفتم آخه غربالگری که مدتی طول میکشه چرا زود آماده شده بابایی نبود برا همین چون استرس داشتم با عجله با اون حال و ...
25 اسفند 1391

سخنانی از بزرگان در مورد کودک

* از بزرگان جهان*   *گابریل گارسیا مارکز*اگر خداوند فقط و فقط تکه ای زندگی در دستان من میگذارد به هر کودکی دو بال هدیه میدادم رهایشان میکردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.             *بل کافمن*کودکان خبره های راستین اند آنچه برای آنها گرانبهاست بهایی ندارد تنها ارزش دارد.             *هنری میلر*تنها هنرمندانی که برایشان راه باز می کنم کودکان هستند. از نظر من نقاشی های کودکان در زمره کارهای استادان قرار دارند.             *ویلیام شکسپیر*کوکان هدیه خدا هستند...
10 اسفند 1391

ماجرای سوختگی

سلام کوچولوی مامان   به کوچولوم بگم یه روز که عموم اینا اومده بودند خونه بابابزرگ تهران بهم زنگ زدند که برم ببینمشون برا همین بابایی منو آماده کرد که بریم اونارو ببینم شاید حال و روزم بهتر بشه روحیه ام عوض بشه اما واقعا حالشو نداشتم اما بلاخره رفتم. اونجا که بودم بابابزرگ که دید حال خوبی ندارم و سرماخوردگی مامانی خوب نشده شلغم گرفته بود اونارو پخت و قرار شد که بخور بدم برا همین پتویی انداخت رو سرم و قابلمه داغ رو زیر پتو جلوم گرفت اما از شانس بد ریخت رو پام و پام سوخت فقط گریه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا اگه میریخت رو شکمم چی خدایا خودت رحم کردی. بچه ها پامو باد می زدند پماد می زدند که کمی آروم بشم حتی اون موقع مامانم اینا هم ...
1 اسفند 1391

سونوگرافی NT

سلام دلبندم   برا دنیای مامان بگم که هفته پیش که پیش دکترم بودم برام سونوی nt نوشت که اختلالات ژنتیکی جنین رو نشون میده تا امروز که سی ام بهمن ماهه داشتم روزشماری میکردم که بلاخره امروز وقتش رسیده  برا همین امروز صبح مث همیشه از مرکز تصویربرداری وقت گرفتم و گفتند که عصری اونجا باشم. اونقدر حالم بد بود که نگو سرماخوردگی. تب و لرز. بدن درد از یه طرف و بالا آوردن های مامانی از طرف دیگه خیلی اذیتش میکرد ولی بااین حال رفتم سونو . بازم مث همیشه شلوغ بود و باید خیلی منتظر می موندم و برا اینکه حواسمو پرت کنم با مامانایی که اونجا بودند شروع کردم به حرف زدن.  بلاخره نوبتم شد رفتم داخل بعد از احوالپرسی دکتر گذاشتند تا صدای قل...
30 بهمن 1391

مسافرت مامانی

جیگر مامانی   سلام ملوسکم   عشق مامانی اون شب که از خونه ی عمه ی بابایی برگشتیم با اون حال بدم با کمک بابایی لباسامو جمع کردیم و چیزایی رو که لازم داشتم برداشتم و چون بابایی مشکلی براش پیش اومده بود و نمیتونست منو ببره با بابابزرگ بابای خودش هماهنگ کرد و قرار شد که فردا صبح مامانی رو ببره خونه مامانش اینا. اما اون شب باز نتونستم بخوابم همش بالا می آوردم و بدنم فقط درد داشت سرماخوردگی مامانی هنوز خوب نشده بود. صبح با صدای تلفن بابابزرگ از خواب بلند شدم و وسایلمو جلوی در گذاشتم و کمی غذا و آب برای باربی سگمون گذاشتم تا بابایی که از سرکار برمیگرده تشنه گرسنه نمونه و ازش خداحافظی کردم و گذاشتمش تو اتاق و خودم آماد...
25 بهمن 1391

روزای سخت بارداری

کوچولوی مامان   سلام عسلم   برا جیگر مامان بگم که امروز می خواهم خاطره این مدتی رو که مامانی حال خوبی نداشت برات تعریف کنم. مامانی همون روز بیست و چهارم دیماه 1391 که جواب سونوگرافی رو گرفتم با بابایی که من قربونش برم پیش دکترم رفتیم. دکتر جواب سونوگرافی رو دید و گفت بچه خوبه مشکل خاصی نیست و حاملگی داخل رحم. ضربان قلب و حیات جنین را تایید کرده و فقط داروهای تقویتی مینویسم اونارو استفاده کن. مامانی اون لحظه اصلا حال خوبی نداشتم و حالت تهوع اذیتم میکرد و دکتر همین که حال و روزمو دید فشارمو گرفت فشارم خیلی پایین بود و برام دارو و سرم نوشت. همون جا نشستم تا بابایی بره داروهارو تهیه کنه بیاد. بعد از مدتی کوتاه بابای...
27 دی 1391

اولین سونوگرافی خوشکل مامان

امروز صبح بیست و چهارم دیماه 1391 برای اولین بار به مرکز تصویربرداری برای سونوگرافی زنگ زدم و وقت گرفتم و گفتند که عصری برم. عصر آماده شدم و رفتم تا ببینمت . خیلی شلوغ بود و باید منتظر می موندم تا نوبت مامانی بشه چون حالت تهوع داشتم اذیت میشدم و برای اینکه خودمو مشغول کنم تا حواسم پرت بشه تصمیم گرفتم با مامانایی که اونجا بودند صحبت کنم تا به اطلاعاتم اضافه بشه چون بعدا به دردم میخورد. بلاخره بعد از مدتی انتظار نوبت مامانی شد و پیش آقای دکتر رفت. دکتر تبریک گفتند و همه چی رو چک کردند و گفتند که همه چی خوبه و نی نی الان 6 هفته و 5 روزه و ناگهان صدای قلبتو شنیدم صدای قلبت کاملا واضح بود و وقتی تصویرتو دیدم ناخواسته گفتم جانم البته چیز واضحی د...
24 دی 1391

اولین لباسی که برات خریدیم

  عسلم سلام   من و بابایی بقدری خوشحال بودیم که چند روز بعد با بابایی اولین لباساتو با عشق و شادی برات خریدیم. ما نمیدونیم تو دختری یا پسر بخاطر همین یه رنگایی گرفتیم که چه خانومی باشی چه گل پسر مناسبت باشه. عزیزم این اولین هدیه ی من و باباییه که تقدیت میکنیم هر روز می بوسمشون و وجود ناز تورو تو این لباسا تصور میکنم. اینم عکسا                             ...
14 دی 1391