نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

ماجرای سوختگی

1391/12/1 20:40
نویسنده : آلیس
325 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی مامان

 

به کوچولوم بگم یه روز که عموم اینا اومده بودند خونه بابابزرگ تهران بهم زنگ زدند که برم ببینمشون برا همین بابایی منو آماده کرد که بریم اونارو ببینم شاید حال و روزم بهتر بشه روحیه ام عوض بشه اما واقعا حالشو نداشتم اما بلاخره رفتم. اونجا که بودم بابابزرگ که دید حال خوبی ندارم و سرماخوردگی مامانی خوب نشده شلغم گرفته بود اونارو پخت و قرار شد که بخور بدم برا همین پتویی انداخت رو سرم و قابلمه داغ رو زیر پتو جلوم گرفت اما از شانس بد ریخت رو پام و پام سوخت فقط گریه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا اگه میریخت رو شکمم چی خدایا خودت رحم کردی. بچه ها پامو باد می زدند پماد می زدند که کمی آروم بشم حتی اون موقع مامانم اینا هم زنگ می زدند اما نمیتونستم جوابی بدم واقعا درد داشتم میسوختم اما بلاخره عمه ماجرارو به مامانم اینا گفت و اونا هم نگران شدند بابایی هم ناراحت شده بود اما چه کنیم عمدی نبود کمی سوزشش افتاد و نتونستم اونجا بمونم از همه خداحافظی کردم و با بابایی اومدیم خونه. مامام اینا خیلی زنگ می زدند و همش نگران بودند و اون شب حتی مادربزرگ مامان بابایی هم اومد خونه مون اونم خیلی ترسیده بود و اومد که چند روز پیشم بمونه و حتی مامانم قرار شد که فرداشب راه بیفته و بیاد چند روزی پیشم بمونه آخه خیلی نگران بود اگه نمی اومد طاقت نمی آورد حتی زنموم اینا هم می اومدند بهم سر می زدند که بهتر شدم یا نه اما واقعا روز به روز بدتر میشدم فشارم همش پایین بود همش بالا می اوردم و تب و لرزم خوب نشده بود و بدن درد داشتم.

مامانم صبح روز بعد قرار بود برسه برا همین بابایی رفت دنبالش و مامان بزرگ بلند شد وسایل صبحونه رو آماده کرد تا اونا برسند بعد از یکساعت بابایی اینا رسیدند مامانم خیلی نگران بود اومد سمتم اول به پام نگاهی انداخت تا خیالش راحت بشه بعد از احوالپرسی صبحونه خوردیم و شروع کردیم به دردودل کردن. اون مدتی که مامانم پیشم بود یا عمه می اومد سر می زد یا مامان بابایی یا می رفتیم خونه اش که حوصله مامانم سر نره احساس دلتنگی نکنه اون شبا تب و لرز میکردم و مامانم همش پاشوره ام میکرد این سرماخوردگی بهتر نشده بود و هنوز با من بود.

خونه مون خیلی بهم ریخته بود حتی ساکم باز نشده بود کمدم ریخته بود بهم لباسا همه ولو بودند واقعا خونه مون خیلی کثیف شده بود برا همین یه روز بابایی با مامانم کمد لباسامونو ریختند بیرون و لباسایی که واقعا استفاده نمیشد و جمع کردند تا بدیم بیرون اینجوری کمدمونم کمی خلوت تر شده بود و با یه کارگری هماهنگ کرده بودم که یه روزی بیاد کارای خونه مونو انجام بده اما واقعا اشتباه بود چون وقتی اومد اصلا تمیز کار نمیکرد منم که حال نداشتم و همش بالا می آوردم و برا همین مامانم پا به پاش کار میکرد واقعا کارگره وقت تلف میکرد تا زمان بگذره پولشو بگیره بره عصری کارش تموم شد مامانم خیلی خسته شده بود دستش درد نکنه با کارگر تسویه کردم و وسایلی رو که لازم نداشتم دادم بهش که ببره. واقعا خونه مون تمیز شده بود همه جا مرتب شده بود و بحالت اولش برگشته بود البته با کمک مامان بزرگ.

نزدیکیای عید بود مامان بزرگ کارای خونه اش مونده بود و دلتنگ بچه ها شده بود باید میرفت و منم کمی بهتر شده بودم برا همین یه روز با بابایی که قرار بود برا کاری بره شهر ما با مامان بزرگ آماده شدند و با مامانم خداحافظی کردم و با بابایی رفتند و من موندم و بازم تنهایی و تحمل این روزای سخت بارداری.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)