تعیین جنسیت

کوچولوی من

سلام

وااااااااي خداي من! امروز روز 27 اسفند ماه 1392 قراره برای تعیین جنسیت به مرکز تصویربرداری برم چون جنسیت نی نی مونو نمی دونم و دلم براش خیلی تنگ شده و هم اینکه از سلامتش مطمئن بشم. ظهر آماده شدم و چون باید خیلی منتظر می موندم خودم تنهایی با آژانس رفتم و دیگه بابایی نیومد. مث همیشه اونجا شلوغ بود و باید نوبت میگرفتم و منتظر می موندم.   مث همیشه یا با مامانایی که اونجا بودند صحبت میکردم تا یه چیزایی یاد بگیرم  و یا به آهنگ گوش میدادم تا کمی آرامش داشته باشم آخه دیگه طاقت نداشتم می خواستم زودتر ببینم توی شیطون که توی دل مامانی هستی دختری یا پسر. تو این فکرا بودم که یه خانومی اومدند و نشستند پیش مامانی خیلی استرس داشتند همسرش تند تند زنگ می زد تا ببینه نی نی شون دخمله یا گل پسر بلاخره نوبتش شد و رفت داخل. خیلی دعا کردم که نی نی شون دخمل باشه آخه همسرش انگاری دختر دوست داشت. بعد از مدت کوتاهی اومدند بیرون و بهم گفتند دختره خیلی خوشحال شدم که به آرزوشون رسیدند. خیلی منتظر موندم تا اینکه بلاخره نوبتم شد و رفتم داخل فقط دعا دعا میکردم سالم باشی فرقی نمیکرد دختر باشی یا پسر اما میگفتم خدایا من اینجا تنهام بابایی هم دختر خیلی دوست داره به دلمون نگاه کن. دکتر معاینه رو شروع کرد و گفت همه چی خوبه .... خدا رو شکر ..... پرسیدم امروز دیگه معلومه پسره یا دختر دکتر گفت مگه ندیدین؟ گفتم نه. یه کم جستجو کرد و بعد گفت ایناهاش بچه تون دختره. گفتم مطمئنید اشتباه نشده گفت دختر نمیخواستید گفتم حالا چه دختر چه پسر فقط سالم باشه و بس و چون چیزی برام واضح نبود گفتم چند درصد مطمئنید گفت خیلی با فلش مانیتور نشون داد و گفت : دیگه از این واضح تر ... سن 15 هفته و 6روز. وزن 130گرم. طول سرویکس 33. پرسید چه احساسی داری  گفتم دارم از خوشحالی بال در میارم همسرم خیلی خوشحال میشه آخه خیلی دلش میخواست نی نی مون دخمل باشه چقدر خوشحالم منم يه مونس پيدا ميكنم هم جنس خودم نفس منه،عشق منه،همه كس منه.... هنوز نيومده عاشقشم... از اونجايي هم كه اینجا تنهام فكر ميكنم دخملم جاي خواهرام رو هم ميگيره. مامانم،بابام،مادرشوهرم پدرشوهرم اونا اونقدر خوشحال می شوند كه نگوووووووو.

جواب گرفتم و راهی خونه شدم و توی ماشین به بابای بابایی اس ام اس دادم که نوه تون دختره و به مامان و بابای خودم گفتم اونام خيلي خوشحال شدند كه يكي مثل خودم به دنيا مياد و تنها نمی مونم.

دیروقت بود که رسیدم خونه بابایی گفت می دونم که دختره گفتم نه بابا پسره دیگه نمیشه کاری کرد سالم باشه فرقی نمیکه که... اما بابایی باورش نمیشد دلم نیومد اذیتش کنم و گفتم به آرزوت رسیدی نی نی مون دختره فورا به مامانش خبر داد اونم خیلی خوشحال شد آخه مادر شوهرمم كه چون خودش دختر نداره عاشق دختره. 

واقعا از ته ته قلبم خيييييييلي خوشحالم دختری. خداي مهربوووووووون ممنووووووووون. پرنسس زيبا و كوچولوي من بووووووووووووووووووووووس. دوسسسسسسسست دارم. 

کوچولوی نازم امیدوارم صحیح و سالم به دنیا بیای. کوچولو عاشقتم