نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

روزای سخت بارداری

1391/10/27 4:13
نویسنده : آلیس
222 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی مامان

 

سلام عسلم

 

برا جیگر مامان بگم که امروز می خواهم خاطره این مدتی رو که مامانی حال خوبی نداشت برات تعریف کنم.مامانی همون روز بیست و چهارم دیماه 1391 که جواب سونوگرافی رو گرفتم با بابایی که من قربونش برم پیش دکترم رفتیم. دکتر جواب سونوگرافی رو دید و گفت بچه خوبه مشکل خاصی نیست و حاملگی داخل رحم. ضربان قلب و حیات جنین را تایید کرده و فقط داروهای تقویتی مینویسم اونارو استفاده کن. مامانی اون لحظه اصلا حال خوبی نداشتم و حالت تهوع اذیتم میکرد و دکتر همین که حال و روزمو دید فشارمو گرفت فشارم خیلی پایین بود و برام دارو و سرم نوشت. همون جا نشستم تا بابایی بره داروهارو تهیه کنه بیاد. بعد از مدتی کوتاه بابایی برگشت و پرستار سرممو وصل کرد واقعا نمی تونستم دراز بکشم و کمی بخوابم حالت تهوع نمیذاشت و همش میخواستم بالا بیارم اما نمیشد بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم دکتر میگفت بخاطر سرمه تا اینکه بعد از یکساعت سرم تموم شد و از خانوم دکتر خداحافظی کردیم و با بابایی برگشتیم خونه مون. تو خونه اصلا حالم خوب نبود تا اینکه نصف شب کلی بالا آوردم حتی معده ی مامانی هم سوزش شدیدی داشت و حتی نمی تونستم بخوابم و فقط از درد به خودم میپیچیدم. با صدای آه و ناله من بابایی از خواب بیدار شد و اومد لحظاتی پیشم نشست اما همین که دید واقعا دارم عذاب میکشم و نمیتونم خودمو آروم کنم بابایی گفت آماده شو بریم دکتر بابایی لباسامو آورد و حاضر شدیم که بریم درمانگاه شبانه روزی. اونجا که رسیدیم خیلی شلوغ بود و دکتر هم برای استراحت رفته بود روی یکی از صندلی های کنار بخاری نشستم از درد داشتم می مردم هی بالا می آوردم تب و لرز داشتم بدنم خیلی درد میکرد و اینکه مجبور بودم منتظر بشینم تا اینکه یهو زدم زیر گریه و با خودم گفتم یعنی زود خوب میشم با اینکه می دونستم باید این روزا رو بخاطر عسلم تحمل کنم همش بخاطر عشقم. بلاخره دکتر اومدند و یکی از مریضا که متوجه شده بود واقعا حال خوبی ندارم نوبتشو به مامانی داد دکتر شرایطمو پرسید بعد از معاینه و گرفتن فشارم گفتم باردارم همش بالا میارم. معده ام خیلی می سوزه. بدنم خیلی درد میکنه. تب و لرز شدید. سردرد. سرگیجه. عطسه و سرفه های شدید. مامانی واقعا بدجوری سرما خورده بودم. دکتر برام سرم نوشت و چند تا آمپول تقویتی و شربت برای معده ام. بابایی رفت داروهارو بگیره و منم اونجا منتظر نشستم تا اینکه بعد از لحظاتی بابایی برگشت و بازم مامانی افتاد رو تخت و پرستار سرممو وصل کرد نمی تونستم بخوابم همش بالا می آوردم معده مامانی خیلی اذیتش میکرد مجبور شدم تا سرم تموم نشده با التماس و گریه بگم که سرممو دربیارند واقعا نمیتوستم تحمل کنم خیلی اون لحظات سخت بود. با بابایی رفتیم سوار ماشین شدیم حرکت نکرده بودیم که کلی مامانی بالا آورد و همه لباساش کثیف شدند اما کمی راحت شدم انگاری آروم شدم. تا اینکه رسیدیم خونه لباسامو درآوردم و همه رو انداختم تو حموم حال خوبی نداشتم و رفتم که بخوابم اما حالت تهوع باز نمیذاشت معده ام اذیت میکرد نمیتونستم خودمو آروم کنم واقعا میخوانستم این سختی ها تموم بشه ولی انگاری ادامه داشتند دعا دعا میکردم ایکاش مث خاله نازی نشم آخه اونم باردار بود و یکماه و نیم از مامانی جلوتر بود اونم حالت تهوع بدی داشت و همش بالا می آورد اما با این وضع معلوم بود که حال منم به این زودی ها خوب شدنی نیست هرچی میخورم همش بالا میارم و بدجوری سرما خورده ام و تب و لرز دارم حسابی بدخواب شده ام و باید این روزا رو تحمل کنم اونم بخاطر اینکه تو سالم باشی منم قول میدم زودی خوب بشم آخه تحمل این روزا هم یه جورایی شیرینه یه انتظار که باعث میشه همه چی رو بخاطر تو جیگرم تحمل کنم. به عشقم بگم که مامانی حتی دیگه نمیتونست سمت آشپزخونه بره آخه حوصله ی آشپزی رو نداشت و حسابی بدغذا شده بود بخاطر همین نمی تونست کمی غذا برای خودش و بابایی درست کنه بابایی هم سختش بود هم خونه کار کنه هم بیرون برای همین قرار شد چند روزی مادربزرگ مامان بابایی بیاد خونه ما از من مواظبت کنه به من و نوه اش برسه بابایی و مادربزرگ خیلی زحمت کشیدند برای مامانی غذا درست میکردند سوپ آش. آب هویج پرتقال میگرفتند شیر گرم میکردند کار خونه رو انجام میدادند اما وقعا مادربزرگ تنشو نداشت دیگه سن و سالی ازش گذشته بود و نمیتونست همه کارای مامانی رو انجام بده تا اینکه بعد از یک هفته رفت خونه خودش که کمی استراحت کنه آخه عمه بابایی به بابایی گفته بود مامانی رو ببره خونه شون  شاید خوب بشه و برای همین بعد از رفتن مادربزرگ وسایلی رو که لازم داشتم برداشتم و با بابایی رفتیم اما واقعا اونجا هم حالم خیلی بد بود هرچی رو میخوردم همه رو بالا می آوردم و این باعث میشد که نتونم اونجا احساس راحتی کنم و یه جورایی معذب بودم و به بابایی گفتم که عصری بریم خونه مون و گفتم که تصمیم دارم که برم خوی خونه مامانم اونجا برام بهتره و برا همین عصر برگشتیم خونه مون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)