نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

مسافرت مامانی

1391/11/25 16:39
نویسنده : آلیس
175 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر مامانی

 

سلام ملوسکم

 

عشق مامانی اون شب که از خونه ی عمه ی بابایی برگشتیم با اون حال بدم با کمک بابایی لباسامو جمع کردیم و چیزایی رو که لازم داشتم برداشتم و چون بابایی مشکلی براش پیش اومده بود و نمیتونست منو ببره با بابابزرگ بابای خودش هماهنگ کرد و قرار شد که فردا صبح مامانی رو ببره خونه مامانش اینا. اما اون شب باز نتونستم بخوابم همش بالا می آوردم و بدنم فقط درد داشت سرماخوردگی مامانی هنوز خوب نشده بود. صبح با صدای تلفن بابابزرگ از خواب بلند شدم و وسایلمو جلوی در گذاشتم و کمی غذا و آب برای باربی سگمون گذاشتم تا بابایی که از سرکار برمیگرده تشنه گرسنه نمونه و ازش خداحافظی کردم و گذاشتمش تو اتاق و خودم آماده شدم و همین که بابابزرگ رسید وسایلارو برداشتیم و رفتیم پایین که سوار ماشین بشیم من عقب ماشین دراز کشیدم تا راحت باشم آخه واقعا حال خوبی نداشتم و همش بالا می آوردم فشارم پایین بود و بدنم درد داشت تا اینکه راه افتادیم.

توی راه واقعا نمیتونستم با بابابزرگ حرف بزنم مامانی سختش بود و بابابزرگ هم هرازگاهی حالمو میپرسید که خوبم یا نه حتی مامانم اینا تو راه کلی زنگ میزدند اما مامانی نمیتوست همه رو جواب بده اگه حال داشت جواب میداد واقعا حالم بد بود همش بالا می آوردم. نزدیکیای غروب بلاخره رسیدیم خونه مامانم اینا بعد از احوالپرسی و صحبت کردن هرکی مامانی رو میدید میگفت چرا اینقدر ضعیف و لاغر شدی با خودت چیکار کردی اما جوابی نداشتم جز اینکه بگم بخاطر این کوچولو باید تحمل کنم دیگه. بعدش سفره شام پهن شد تا شام خورده بشه اما هرچی رو خوردم همه رو بالا آوردم. بعد از خوردن شام و استراحت کوتاهی بابابزرگ حاضر شد که برگرده تهران اما بچه ها نذاشتند آخه بابابزرگ از صبح پشت فرمون بود خسته هم شده بود و باید استراحت میکرد و برا همین از ما خداحافظی کرد و رفت خونه مامان بزرگ مامانی تا اونجا استراحت کنه و صبح راه بیفته.

مدت کوتاهی که خونه ی مامانم اینا بودم مامان بزرگ خیلی هوامو داشت خیلی بهم میرسید غذاهای آبکی مث آش سوپ آبگوشت که دوست داشتم برام درست میکرد برا صبحونه کره. پنیر. تخم مرغ محلی. شیر. مربا. عسل. اما مامانی هرچی رو میخورد همش بالا می آورد و فشارمم که همش پایین بود و نمیتونستم واقعا تحمل کنم و برا همین یه روز با مامان بزرگ رفتیم پیش دکتر خاله جون تو مطب نمیتونستم منتظر بشینم واقعا درد داشتم حالت تهوع نمیذاشت لحظه ای آروم باشم تا اینکه منشی حال و روزمو که دید با مریضای دیگه هماهنگ کرد که قبل از همه من برم داخل. دکتر خاله جون منو دید شرایطمو پرسید فشارمو گرفت معاینه ام کرد و گذاشت که صدای قلب کوچولومو بشنوم خیلی خوشحال بودم که مشکلی نداشتی دکتر گفتند که باید هر روز سرم وصل بشه تا جایگرین غذا بشه چون اصلا حالم خوب نبود هرچی میخوردم بالا می اومد و این دکترمو نگران کرده بود که نکنه بچه رشد نکنه و خودم ضعیفتر بشم آخه نمیتونستم غذا بخورم وزنم کم شده بود. برا همین هر شب باید میرفتم بیمارستان تا به مامانی سرم وصل کنن تا تو نی نی خوشکلم رشد کنی و مشکلی برات پیش نیاد فقط نگران تو بودم که اتفاقی برات نیفته آخه مرتب عطسه و سرفه کردن و بالا آوردن بهت فشار می آورد. اون روزا خیلی دلم برا بابایی باربی خونه مون تنگ میشد و حتی برا تو خوشکلم برا همین همش صدای قلبتو گوش میدادم و این آرومم میکرد و خیالم راحت میشد که لااقل تو باهامی. هر روز خونه مون پر بود همه می اومدند که مامانی رو بعد از مدتها دوری ببینندحتی خاله هات هر روز می اومدند اونجا که من تنها نباشم دلتنگ نشم خیلی هوامو داشتند. بودن با خونواده ام خوشحالم میکرد اما بالا آوردن های مامانی اونارو ناراحت میکرد و بخاطر من گریه می کردند و خیلی غصه می خوردند که فقط نی نی مون سالم باشه.

بعد از مدتی به بابایی گفتم که بیاد دنبالم گرچه خوب نشده بودم اما خوب باید می رفتم آخه بابایی تنها مونده بود و حتی باربی هم مریض شده بود هیش کی نمیذاشت برم اما خودم میخواستم برم. تا اینکه چند روز بعد بابایی با مامان بزرگ و خاله اش اومدند دنبالم بابایی که حال و روزمو اینجوری دید نمیخواست ببره اما من واقعا میخواستم برم خونه مون دلم برا همه چی تنگ شده بود و باید می رفتم و همه رو راضی کردم که برم و قول دادم که به خودم برسم غذامو بخورم هرچند بالا بیارم. روز بعدش از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. توی ماشین حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم واقعا نمیتوستم دردارو تحمل کنم سرماخوردگیم خوب نشده بود بدنم هنوز درد داشت حالت تهوع اعصابمو ریخته بود بهم و از طرفی دلم برا خونواده ام تنگ میشد و همش به این فکر میکردم تنهایی چیکار کنم کی بهم برسه برام غذا درست کنه همش تو این فکرا بودم تا اینکه آخرای شب رسیدیم تهران و خاله مامان بابایی رو تو خونه هاشون گذاشتیم و اومدیم خونه مون. حال خوبی نداشتم برا همین لباسامو یه گوشه انداختم و ساکمو تو اتاق گذاشتم و رفتم با کوله باری از فکر و خیال بخوابم اما نه خوابی داشتم و نه آرامشی بازم سرماخوردگی و سردرد و بدن درد البته ادامه ی سرماخوردگی قبلی بود که دوباره عود کرده بود بازم افتادم تو رختخواب. کی این روزا میخواست تموم بشه نمیدونم مامانی.

از خوی که برگشتم رفتم مطب دکترم و اونم بخاطر استفراغ های شدیدی که تو این دوران داشتم برام یه آزمایش کلی نوشتند. صبح 23 بهمن ماه 91 با اون حال و روزم آماده شدم و رفتم آزمایشگاه آبان اونجا زیاد شلوغ نبود و مدت کوتاهی منتظر موندم تا نوبتم بشه بلاخره نوبتم شد و آزمایشمو دادم و روز بعدش رفتم جوابشو گرفتم و بردم به دکترم نشون دادم جواب اونم خوب بود مشکلی نداشتم.

این روزا که تو خونه مون تنها بودم عمه ی مامانی هر روز آش سوپ درست میکرد یا خودش می آورد یا می داد بچه ها برام می آوردند از طرفی هم مامانی همش فشارش پایین بود و این باعث میشد که اصلا حال خوبی نداشته باشه برا همین یه روز در میون می رفتم بیمارستان که به مامانی سرم وصل کنند. خداجون مواظب کوچولومون باشی فقط سالم باشه و بس. کوچولو عاششششششقتم. بووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)