نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

هفت ماهگی

نفس هفت ماهه سلام     تولد هفت ماهگیت مبارک               سلام گل قشنگم دختر نازم روزها میگذرند و بزرگ و بزرگ تر میشی دیروز که بهت نگاه میکردم متوجه شدم که چقدر از همیشه بزرگتر و عاقل تر شدی مامانیییییییییییییی فدات قربونت برم که هر چی بزرگتر میشی من و بابایی بیشتر از وجود قشنگت لذت میبریم وقتی مشغول بازی با اسباب بازیهاتی نمیدووووونی چقدر دلمون ضعف میره دوست داریم زمان متوقف شه همه غم و غصه ها فراموش میشه با وجود فرشته ای مثل تو توی خونمون 7 بهمن ماه 92 تولد زنموی بابایی بود که پسرشون آقا امیر میخواستند سوپرازشون کن...
26 اسفند 1392

واکسن شش ماهگی جیگر مامان

سلام کوچولوی مامان   امروز شنبه 3 اسفند ماه 92 ساعت 10 صبح باهم تنهایی رفتیم مرکز بهداشت تا هم قد و وزنت کنترل بشه هم واکسن 6 ماهگی رو بزنیم. کوچولوهای زیادی هم اومده بودند تا قد و وزنشون کنترل بشه خدارو شکر همه چی عالی بود                 وزن: 7 کیلو و 900 گرم  و قد: 66 سانتی متر و دور سر: 42 سانت  کمی معطل شدیم و رفتیم داخل دکتر کمی باهاتون بازی کردند و جواب سوالاتمو دادند و بعد شمارو آماده کردم که واکسنتونو بزنند و قبلش سفارش های لازم را هم به مامانی دادند. واکسن رو که زدیم کلی گریه کردی. مامانی بغلت کردم و نوازشت کردم تا آروم شی الهی...
3 اسفند 1392

بوس بوس بوس

جیگر مامان اینم بوس های مامان و بابا الهی مامان قربونت بره چه خوشگل میخندی جیگر       ...
29 بهمن 1392

شش ماهگی نفس مامان

 سلام فرشته کوچولوی نانازم   تولد شش ماهگیت مبارک         الهی همیشه شاد باشی       الان شش ماه شده که اومدی تو بغلمون و ما رو خوشحال و خوشبخت کردی. نفس جونم روزها میگذرند و سختیهات کمتر و شیرینی هات بیشتر ماچ. دختر نانازم روزی هزاران مرتبه از خدای مهربون برای داشتنت تشکر میکنم. دخترم تو این ماهت فقط غلت میزنی و این ور اون ور میری                         ای جانم میتونی چند لحظه هم خودت تنهایی بشینی بدون کمک    ...
28 بهمن 1392

سومین سفر نفس جون*سفر شمال*

سومین مسافرتی که نفس جون رفت سلام عروسکم هفته پیش سومین مسافرتی بود که با تو مهربون رفتیم. رفتیم شمال ویلا خاله ساحل و عمو میلاد و مامان بزرگ و خاله محبوبه هم بودند خیلی خوش گذشت. از موقع بارداریم تا اون روز مسافرت دسته جمعی نرفته بودیم دلم برای یه سفر لک زده بود شدیدااااااا. قرار شد همه مون سه شنبه صبح زود راه بیافتیم اما ما دو شنبه شب 9 بهمن ماه 92 دیروقت راه افتادیم و بقیه هم با ما حرکت کردند تا تو تو ماشین راحت بخوابی و گریه نکنی آخه شبا گریه میکنی و تا دیروقت هم بیداری و آروم نمیشی و برا همین دیر راه افتادیم که بخوابی. رفتیم و تو راه که اصلا اذیت نکردی و ما هم می گفتیم میخندیدیم حرف می زدیم از این ور اون ور ...
16 بهمن 1392

دومین سفر جیگر مامان *سفر یزد و بندرعباس*

عشق مامان سلام امشب 22 دیماه 92 قرار بود بابایی برا کاری بره یزد و قرار شد من و خاله ساحل و عمو حمید هم باهاش بریم و برا همین از خونه وسایل برا تو راهمون برداشتیم و راه افتادیم. نزدیکیای ساعت 2 نصف شب بود که تو جاده دیدیم داره برف میاد و هوا هم داره سردتر میشه برا همین تورو پوشوندم که سرما نخوری و بدتر نشی             همین که میرفتیم یهو دیدیم جاده لغزنده است و ماشین دست عمو حمید بود و اونم هل کرده بود یه لحظه نزدیک بود اتفاقی برامون بیفته اما خدارو شکر حواسش بود. خیلی از ماشین ها چپ کرده بودند و خیلی تصادف تو جاده دیدیم خدا به همه راننده های ماشن بزرگا سلامتی بده حفظشون کنه ت...
30 دی 1392

پنج ماهگیت*واکسن چهار ماهگی*

سلام دختر گلم امروز صبح 2 دیماه 92 دوتایی  با هم رفتیم مرکز بهداشت که واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم. خیلی شلوغ بود چند تا از بچه های که کمی از شما بزرگ تر بودند همش می خواستن با شما بازی کنند آخه فکر می کردن عروسکی. بعضی ها شون هم می اومدن و کریرتو تکون می دادن شما هم با تعجب نگاهشون می کردی و بهشون میخدندیدی و باهاشون حرف میزدی. خلاصه که اوضاعی بود من همش مراقب بودم که دستشون رو به سر و صورتت نزنن. تا اینکه بلاخره نوبتمون شد و رفتیم داخل هر سوالی مشکلی که داشتم از خانوم دکتر پرسیدم و ایشون هم خوب پاسخ دادند بعد خواستند که واکسنتونو بزنند دوربینمو درآوردم و آماده ات کردم و گذاشتمت رو تخت       &nb...
2 دی 1392

اولین شب یلدای نفس خانوم

سلام عسل من دختر نازم امسال اولین شب یلدایی بود که کنارمون بودی. امسال زیباترین و بهترین شب یلدای عمرم بود با وجود تو بهترینم قربونت برممممم. با بابایی تصمیم داشتیم یه مهمونی بگیریم اما چون شما دختر قشنگم شبا مامان بابارو اذیت میکنی و مهمونا هم اذیت میشدند دیگه موند برا سال دیگه. مث سالهای قبل مامانم اینا برامون کلی وسایل برا شب یلدا برامون فرستاده بودند و برا همین یه سفره خوشگل چیدیم و شب مامان بزرگ و عمو اومدند خونه مون و دور هم بودیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت. فقط شب زدی زیر گریه و نمیشد آرومت کرد مث شبای دیگه پوشکتو عوض کردم بازت گذاشتم تا کمی بازی کنی برات آهنگ گذاشتم قطره دل دردتو دادم گرمت کردم راه رفتم همه کاری کردم تا ...
1 دی 1392

چهار ماهگی نفس جون

سلام شیرینم دیروز 3 ماهت تمام شد و رفتی تو چهار ماه. گلکم امروز متوجه حرکات جدیدی ازت شدم مثلا امروز که بابایی از سرکار اومد تو بغل من خوابیده بودی عین فرشته ها همین که بابایی رو دیدی چشاتو بازی کردی و براش خندیدی براش دست و پا میزدی که بری تو بغل بابایی و از بغل من پریدی تو بغل بابایی قربون مهربونیات ماچ ماچ الهی من قربوت برم که اینقدر بابایی رو دوست داری و همش میخوای بگی ب ا ب ا یعنی خودم بهت یاد میدم که اول بگی بابا بابایی خیلی دوست داره مامانی منم عاشقتم هااااااااا راستش بعضی وقتا که گریه میکنی همین که میری تو بغل بابایی دیگه آروم میشی و گریه نمیکنی الهی من فدات بشم تقريبا دو هفته هم هست كه همش آب دهنت آويزون ميش...
28 آذر 1392