نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

پیشرفت های خوشگل مامان در 8 ماهگی

سلام دختر نازمممم قربون چشمهای قشنگت برم من دختر نازم می خوام بی مقدمه برم سراغ کارایی که تو این هشت ماه یاد گرفتی و الان که در آستانه 9 ماهگی هستی راجع به اونها صحبت کنم. الان هشت ماه شده که اومدی تو بغلمون هر روز که میگذره شیرین تر و خواستنی تر میشی و من دلم نمیخواد بزرگ بشیییی هوممم آخه عاشق این سنتم خیلی نازی و بانمک البته همه میگن هر چی بزرگتر میشی شیرین تر میشی و منم دلم قنج میره. دخملی طلا این روزها حسابی سرت با اسباب بازیهات گرمه و باهاشون بازی می کنی و منم میتونم به کارهام برسم             دیروز که تو مشغول بازی بودی و منم داشتم آماده میشدم بریم بیرون دیدم صدات نمیاد ت...
28 فروردين 1393

سفر عشق مامان به خوی در سال جدید

هستی مامان سلام       `خوبی طلا خانوم همیشه به گردش این روزا خیلی بهت خوش میگذره هاااااااااااااااااا روز بیست و چهارم فروردین 92 نزدیکی های ظهر با مامانم اینا که حرف میزدم فهمیدم که خاله نازی مریضه یه جورایی افسردگی بعد از زایمانه دلم براش سوخت دلتنگش شدم وای دلتنگ کسی که همکلام کوچک زندگیمه اعصابم بهم ریخت اما خوب به روم نیاوردم که بابایی نفهمه آخه تازه از مسافرت برگشته بودیم و میخواستم خودم بعدا برم برا دیدنش اما ساعت 3 اینا که مهمونامون رفتند... آخه شب قبلش عروسی بودیم و مامان بزرگ و خاله فاطی خونه ما مونده بودند و بعد رفتن اونا بابایی گفت که وسایلامونو بردار حاضر شو بریم خوی دیدن خاله نازی و بیاریمش ...
27 فروردين 1393

دومین عروسی که نفس جون رفته

      سلام دختر قشنگ مامان خوبی عسل مامان   امروز قراره که با همدیگه عروسی بریم این دومین عروسی هست که شمارو می بریم الهی قربوت برم من فقط مامانی رو اذیت نکنی هااااااااا تا بهمون خوش بگذره از صبح که بیدار شدیم کارامونو کردیم حموم هم رفتیم شما هم تمیز و مرتب شدید و لباسی رو هم که دادم خیاط براتون بدوزند آماده است تا بپوشید و خوشگل بشوید مامانی خیلی خوشگل شده لباست خیلییییییییییی مبارکتون باشه لباس عروسی تنتون کنیم مامانییییییییی امروز لباستون با لباس مامانی هم ست شدهههههههههههه هاااااااااااااااا مادر دختریم دیگه امروز بابایی مث همیشه مامانی رو درست کردند آخه بابایی بلده این چیزارو الهی من...
23 فروردين 1393

سفر نفس جون به شیراز

سلام خانوم خانوما   برا خوشگلم بگم که هفته دوم عید روز دهم فروردین 92 ساعت 7 بعدازظهر با عمو میلاد و فربود جون پسر عمه بابایی راهی شیراز شدیم تو ماشین از لحظه ای که راه افتادیم شما تو بغل مامانی خواب بودید و بابایی هم آهنگ گذاشته بود و من و عمو هم می خوندیم و دست می زدیم در واقع برا خودمون می خوندیم و می رقصیدیم واقعا که عمو چه اداهایی در می آره وقتی باهاش همسفر میشی با کاراش باعث میشه که اینهمه بخندیم و خوش بگذره و شما هم هرازگاهی اذیت می کردید وقتی بیدار میشدید بازم میخواستی بری جلو بشینی و همه جارو ببینی و برا همین هی می رفتی جلو و برمیگشتی تو بغل مامانی برا شام اصفهان نگه داشتیم و پیتزا و ساندویچ سفارش دادیم و ...
15 فروردين 1393

سفر نفس جون به شمال در سال 1393

سلام نفس مامان   خوبی خانومم   صبح روز یک شنبه سوم فروردین 93 ساعت 6 صبح وسایل سفر به شمال رو تو ماشینمون گذاشتیم و رفتیم دنبال خاله زهرا و عمو مهدی اینا... برا نفس مامان بگم که از قبل با بچه ها قرار گذاشته بودیم که سوم فروردین بریم شمال و برای همین از قبل وسایل سفر آماده کرده بودیم تا با خیال راحت دو روز اول عید برا عید دیدنی خونه اقوام و آشنایان بریم و تونستیم تند تند به همه شون سر بزنیم و حتی برا دیدن عمه پروانه و مرجان اینا که از شیراز اومدند و خونه عمه فرزانه هستند رفتیم و باهاشون پارک ارم هم رفتیم و بچه ها چندتا از وسایلارو سوار شدند و یه وسیله ای بود که واقعا ترسناک بود که بابایی عمو میلاد فربود و سوگل ...
7 فروردين 1393

اولین عید نفس جون

سال 1393 مبارک             تولد هشت ماهگی مبارک           برا طلای مامان بگم که امروز صبح زود از خواب بلند شدم تا تو بیدار بشی کارای خونه رو انجام دادم همه جارو تمیز و مرتب کردم و بابایی هم یه تغییراتی تو سفره هفت سین داد خیلی هم خوشگل شد و عصری هم بابایی شمارو بردند حموم تمیز و خانوم شدید و لباسای نوتونو تنتون کردم عزیز دل مامان که مث فرشته ها شدی و خودمون هم آماده شدیم و پای سفره هفت سین نشستیم و موقع خوندن دعای تحویل سال برای خودمون و برای همه آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت کردیم.      &nbs...
1 فروردين 1393

دردودل مامانی

روزهای سخت اما شیرین تر از عسل   سلام دختر نازکتر از برگ   گل مامان این روزا من و بابایی داریم روزای تازه ای رو تجربه می کنیم... روزای خیلی سختی که با شنیدن صدای نفسات، بوی تنت، خنده هات از هر شیرینی تو دنیا شیرین تر میشن... همونجوری که میخواستیم همه چیز جدید شده... صداهایی که از خونه ما شنیده میشه، وقتایی که خوابیم، وقتایی که بیداریم، نگاه کردنامون، موضوع حرفامون و... گلم ما داریم روزای سختی رو میگذرونیم... هر روز چشمای منو باباییت پر از خواب و خستگیه بابایی که هم خوابش کم شده و هم استراحتش قربونش برم من که کمک دست مامانی شده و هر کاری لازم باشه با تموم خستگیش انجام میده... عصرا که بابا میاد  اگه شما ...
29 اسفند 1392

حس مادری

حس مادری مادر بودن خیلی حس قشنگیه ... وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ...که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و ... تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته ؟؟؟ ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟ چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره دارن تلاش می کنن و اینقدر این در و اون در میزنن واسه داشتنش ؟؟؟ وقتی جواب تست بارداری رو می خوای بگیری کلی استرس داری که اگه منفی باشه ... وای وای نه خدا نکنه ... کلی نذر و نیاز و دعا می کنی که اگه مثبت شد اینک...
28 اسفند 1392

اولین چهارشنبه سوری نفس جون

سلام خانومی   امروز سه شنبه 27 اسفند ماه 92 قرار شد که برا چهارشنبه سوری عصری بریم خونه خاله زهرا اینا و قرار شد که شب هم خاله پویه اینا بیایند. شما امروز بازم اذیت میکردید برا همین وقتی رسیدیم اونجا فقط دعا دعا میکردم امشب آروم باشی و با خودت بازی کنی تا اونا هم ناراحت نشوند و خدارو شکر خیلی آروم بودی و با خودت اسباب بازیت یا با آرتین بازی میکردی و فقط برا گرسنگی یه صداهایی در می آوردی که بهت شیر بدم چه خوشگل و بامزه شیر می خوری یا به هرکی که حرف میزه گوش میدی یا اینکه با من و خودت میخوای بازی کنی و با بازی شیر بخوری. اونشب قرار شد که بریم شمال برا تعطیلات عید برا همین ما هم برا سفرمون برنامه نوشتیم لیست غذاها وسایل لازم بر...
27 اسفند 1392