نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

هستی من.نفس

پایان سه ماهگی

سلام دخمل مامان   کارایی که شما در پایان 3 ماهگی انجام می دی شامل : برگشتن به پشت, نگاه کردن به دستات, نگه داشتن اشیاء تو دستت و برداشتن بعضی چیزا با دستت البته به صورت تصادفی و کاملا بی هدف, بلند بلند خندیدن, تلاش برای بلند شدن از حالت دراز کشیده به صورت بلند کردن سر. وااااااااي عسل مامان،خوشگل بلا،نففففففففس مامان. چقدر زود گذشت. باورت ميشه رفتي توي ٤ ماه ؟!! انگار همين ١دقيقه پيش بود كه خدا تو رو كه از عسلم شيرين تري به ما هديه داد. توي اين ماه به خوبي میتونی برگردی تلاش میکنی همش غلت یزنی این ور اونور بری. قشنگ  آغو آغو میکنی و وقتي كسي باهات حرف ميزنه سعي ميكني جوابشو با زبون بي زبوني بدي و برا همین صداهایی درمی...
27 آبان 1392

تشکر از خدا بخاطر وجودت

سلام جیگر مامان   مامانی تا از خدای بزرگ خواستیمت دستمونو رد کرد و تو هدیه ی آسمونی رو بهمون تقدیم کرد. خدایا یه دنیا ممنونم که بهترین هدیه رو بهمون دادی خدایا منم قول میدم از این هدیه ی زیبا بخوبی مراقبت کنم.         ...
18 آبان 1392

سوراخ کردن گوش

واااااااااییییییییییییی مامانی من فدات بشم من بمیرم برات دخترم   امروز بالاخره بعد از مدت ها رفتیم گوشتو سوراخ کردیم مامانی اولش خواب بودی خیالم راحت بود که اذیت نمیکنی اما بعدش بیدار شدی و فهمیدی که قضیه بوداره و منم استرس داشتم که وای چه جوری نگهت داریم من که اصلا نمیتونستم و برا همین دکتر شمارو داد دست پرستاره تا اون نگهت داره دکتر گفت درد نداره نترسید و آروم باشید فقط جایی رو که خودتون مناسب می دونید مشخص کنید و منم بهشون شون دادم. وقتی دکتر می خواست گوشتو سوراخ کنه تو تمام مدت دستشو نگاه می کردی و دستتو میکشیدی عقب ولی بالاخره دکتر کار خودشو کرد.             ...
12 آبان 1392

سه ماهگیت مبارک *واکسن دو ماهگی نفس جون*

سلام خانومم     سه ماهگیت مبارک           الهی قربونت برم که روز به روز شیرین تر و خواستی تر میشی امروز دوم آبان ماه 92 با بابایی رفتیم مرکز بهداشت برا چکاپ سه ماهگیت و همینطور واكسن دو ماهگيت و چون شنيده بوديم که بعد واکسن تب ميكني قبلش قطره استامينوفن بهت دادیم كه احتمالا درد رو كمتر حس كني و بعدش تب نکنی... کمی شلوغ بود اما بلاخره نوبتمون شد و رفتیم داخل چند روزی بود برای واکسنت استرس داشتم کمی با دکتر صحبت کردیم و بعد از معاینه و وزن كردن و اندازه گرفتن دور سرت و قدتو گفتند که شکر خدا همه چی عالیه و هر سوالی و مشکلی که بود همه رو از دکتر پرسیم...
3 آبان 1392

دو ماهگیت مبارک

  سلام دختر نانازم       دو ماهگیت مبارک                        این روزها حسابی مارو سرگرم خودت کردی و روز بروز شیرین تر میشی. به به دخمل قشنگم من و بابایی حسابی مراقبتیم تا کوچکترین گزندی بهت نرسه و خدا رو شکر که زبانت رو یاد گرفتیم و تا هرچی در خواست میکنی سریع آمادس تا میگی ne ما میدونیم که خانوم طلا گرسنس تا میگی eh میدونیم که بادگلو داری و..... شکر خدای مهربون دخمل قشنگم اهل اذیت نیستی و بیخودی گریه نمیکنی همش از خدا میخوام همیشه همینطوری باشی خانومم     &n...
28 مهر 1392

*اولین عروسی که رفتی*

سلام دختر نازم دختر قشنگم   امروز درست یک ماه و نیم میشه که بدنیا اومدی و زندگیمونو شیرین کردی. عسل مامانی امروز که از خواب بیدار شدم بغلت کردم و باهات حرف میزدم که شما هم بهم نگاه میکردی و میخندیدی و با دقت نگاهم میکردی و دهنتو باز میکردی و اووووووو میکردی الهی قربونت برم که هر لحظه با دیدنت دلم از عشقت میلرزه امروز برا عروسی پسر خاله بابایی هم دعوت بودیم از صبح بابایی خونه نبود و تدارکات عروسی بعهده بابایی بود و برا همین من و شما تنها بودیم الهی فدات بشم که امروز مامانی رو اذیت نکردی دختر خوبی بودی و همش با مامانی بازی میکردی و برا همین منم همه کارامو تونستم انجام بدم خودم آماده بشم دخترمو آماده کنم. عصری منتظر عمو میل...
25 مهر 1392

40 روزگی عشق مامان و شیرین کاری های نفس جون

عشق مامانی سلام   امروز می خوام از خودت بنویسم از کارای بامزه ای که انجام می دی. توی این ماه یاد گرفتی گردنتو خوب نگه داری البته از روز اولم خوب نگه میداشتی و موقعی که بغلت میکنیم هی سرتو از عقب میندازی که ما باید حتما پشتتو بگیریم که نیفتی و هی سرتو عقب و جلو میکنی و گاهی وقتام سرت محکم میخوره به سر مامانی و دردت میاد. دیگه شروع کردی از خودت صدا در آوردن مثل قوووو و آآآآآآآآ و بووووووووووو در واقع میگی آقا یه جورایی میخوای ارتباط برقرار کنی و حرف بزنی وقتی گرسنه ای و خیلی عجله داری برای غذا خوردن اگه گریه ات نگیره می گی هههه هههه ههههههه. وقتی برات شکلک در می یاریم و باهات حرف می زنیم به صداها به دقت گوش میدی...
10 مهر 1392

برگشت از مسافرت

سلام نفس مامان   بالاخره ٤٠ روزگيتم به پایان رسيد و روز بعدش باید برمیگشتیم خونه مون زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم! وای هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا. رااااااااحت شدم. حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم برييييييم شب قبل از اومدنمون همه خونه مامان بزرگ بودند و دور هم جمع شده بودیم و مامان بزرگ برا بابایی حلوا درست کرد که خیلی دوسش داره خیلی طول کشید اما خیلی خوشمزه شده بود دستش درد نکنه الهی من قربونش برم که بابایی رو اینقدر دوسش داره و بعد از شام ساک هارو بستیم وسایلمون خیلی زیاد بود اما هرجوری بود با کمک عمو رضا همه رو جا دادیم و تا دیروقت طول کشید و با ...
6 مهر 1392

1 ماهگیت مبارک

  عسسسسسسسل مامان             تولد یک ماهگیت مبارک خانومی           باورت میشه امروز یک شنبه 30 شهریور 92 شما دختر گل مامان ١ ماهه زمینی شدی و اومدی توی قلب من و بابایی؟ ١ ماهه زندگی منو و بابایی رو رنگ عشق و محبت و تازگی دادی. اونقدر به وجودت عادت کردم که انگار ١٠٠ ساله باهمیم. این یه ماه هم اصلا اذیتم نکردی و دختر خیلی آروم و صبور و مظلوم و مهربونی بودی. اینم عکسای تولد ١ ماهگیت خونه مادربزرگ: (ببخش خواب بودی ازت عکس گرفتیم!)             &n...
30 شهريور 1392