ماجرای سوختگی
سلام کوچولوی مامان به کوچولوم بگم یه روز که عموم اینا اومده بودند خونه بابابزرگ تهران بهم زنگ زدند که برم ببینمشون برا همین بابایی منو آماده کرد که بریم اونارو ببینم شاید حال و روزم بهتر بشه روحیه ام عوض بشه اما واقعا حالشو نداشتم اما بلاخره رفتم. اونجا که بودم بابابزرگ که دید حال خوبی ندارم و سرماخوردگی مامانی خوب نشده شلغم گرفته بود اونارو پخت و قرار شد که بخور بدم برا همین پتویی انداخت رو سرم و قابلمه داغ رو زیر پتو جلوم گرفت اما از شانس بد ریخت رو پام و پام سوخت فقط گریه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا اگه میریخت رو شکمم چی خدایا خودت رحم کردی. بچه ها پامو باد می زدند پماد می زدند که کمی آروم بشم حتی اون موقع مامانم اینا هم ...
نویسنده :
آلیس
20:40