نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

هستی من.نفس

تکون نخوردن عسل مامان

1392/4/17 23:02
نویسنده : آلیس
962 بازدید
اشتراک گذاری

خبرای جدید

 

حالا دیگه این دختر کوچولوی ما اینقدر تو شکم مامانش ورجه وورجه میکنه که نگوایقدر لگذزدنات خوشحالم میکنه که که اگه یه روز کمتر شیطونی کنی کلی نگرانت میشم. امروز چند روز بود که احساس میکردم خوشکل مامانی حرکت هاش کم شده و برا همین هر روز تعدادشو میشمردم. میترسیدم و  تصمیم گرفتم اینبار که برا معاینه میرم پیش دکترم به دکترم بگم آخه میترسیدم خیلی نگرانت بودم که نکنه اتفاقی برات بیفته.

امروز 14 تیر ماه 1392 که برا معاینه ی دوباره پیش دکترم رفته بودم در مورد کم شدن تکونات بهش گفتم و اونم معاینه ام کرد فشارمو گرفت وزنمو گرفت و بعد صدای قلبتو شنیدم ولی برا اینکه خیال منو خودش راحت بشه به مامانی گفت که باید در مورد کم شدن تکونای بچه و خونرسانی و رشد کمش سونوی داپلر رنگی بدی آخه خطرناک بود اگه حرکتی نداشته باشی و دکتر گفت چون نی نی بحد کافی رشد نکرده باید شیر خشک مخصوص دوران بارداری بگیری تا بچه رشد کنه. موقع برگشتن توی ماشین فقط غصه میخوردم و فقط دعا دعا میکردم سالم باشی و هیچ مشکلی برات پیش نیاد.

 

 

 

 

 

 

بعد از برگشت به خونه به مرکز تصویربرداری زنگ زدم و برا 16 تیرماه وقت گرفتم.

ظهر 16 تیرماه آماده شدم و با بابایی و همسایه مون که اونم برا سونو وقت گرفته بود رفتیم. اونجا مث همیشه شلوغ بود منتظر موندم تا نوبتم بشه بلاخره بعد از مدتی انتظار و استرس نوبت مامانی شد و رفت داخل. دکتر محمد شیربیگی حین معاینه گفتند مشکلت چیه گفتم کوچولو رشدش کمه و چند روزه حرکت هاش کمتر شده و اونم با عصبایت گفت خوب باید هر روز حواست باشه که حرکت هاشو دقت کنی و حتی اونارو یادداشت کنی منم گفتم هر روز اینکارو میکنم و برا همین اومدم اینجا و گفت وضعیت تو کمی بده و باید با دکترت مشورت کنی خیلی استرس داشتم و فقط نگران بودم که خدایا نکنه برا عسلم اتفاقی بیفتهجواب سونورو گرفتم و از همون جا فورا با دکترم تماس گرفتم گوشیش خاموش بود و شماره ی مطب گرفتم و باهاش حرف زدم و گفت کل سونورو براش بخونم اینم جواب سونو: اکتیویتی جنین مثبت و کاهش یافته است انجام ان اس تی و بیوفیزیکال توصیه میشود سن 30هفته و 3روز و حجم مایع 70 کمتر از حد طبیعی و وزن 1660گرم میباشد و فقط گفت خودتو برسون بیمارستان میلاد و سونوی بیوفیزیکال و ان اس تی رو انجام بده منم با بیمارستان تماس میگیرم باهاشون هماهنگ کنم. فورا با بابایی تماس گرفتم و با نسیم جون خداحافظی کردم و بابایی اومد دنبالم رفتیم بیمارستان میلاد.

به محض اینکه رسیدیم بابایی وقت گرفتند و بعد از مدتی کوتاه رفتم داخل دکتر اورژانس گفت هماهنگ کردند دکترتون میتونید برید سونوتونو و نوار قلب انجام بدید. خیلی شلوغ بود مدتی طول کشید تا سونورو انجام بدم و بعد یه ساندویچ و آب میوه خوردم نوار قلب بچه رو گرفتند که اونم بیست دقیقه طول کشید. منتظر موندیم تا دکتر بیایند خیلی استرس داشتم مامانی همش میترسید نکنه مجبور بشوند زود کوچولوشو در بیارند و بذارنش تو دستگاه خیلی هم میترسیدم رنگم عین رنگ گچ شده بود و میترسیدم از اتاق عمل و  مهم تر از همه اینکه اتفاقی برا کوچولوم بیفته تو این فکرا بودم که دکتر بعد از استراحتی اومدند و جوابو نگاه کردند و گفتند شرایط شما خطرناکه و بچه باید هر چه زودتر بیرون بیاد چون مایع دور جنین کم شده و باید هر چه سریعتر بیرون بیاریم و ما اینجا تخت خالی نه برای شما و نه دستگاه خالی برا جنین داریم و باید بیمارستان دیگه برید و بابایی ناراحت شد و کمی باهاشون حرف زدیم اما جواب منفی بود. عمه بابایی هم خودشونو رسوندند رفتند باهاشون حرف زدند آخه اونجا پرونده داشتم اما بازم اونا جوابشون منفی بود حتی گفتنند دکترشون هماهنگ کردند اما ما جای خالی نداریم دستگاه خالی نداریم و هر چه با دکترم تماس میگرفتیم همش خاموش بود دیگه عصبانی شده بودم. دیگه مجبور شدیم که شبونه دنبال بیمارستان بگردیم و حتی بابابزرگ بابای مامانی و عمه هم اومده بودند بابایی خیلی ترسیده بود و سریع خودشو رسونده بود و بعد از دیدن من کمی خیالش راحت شد.

بلاخره بعد از ساعت ها تماس با بیمارستانهای دیکه با بیمارستان الغدیر هاهنگ کردند و رفتیم اونجا. اونجا هم باید کمی معطل میشدیم تا دکتر بیان و من فقط استرس داشتم و نگرانت بودم مامانی چقدر اشک ریختم دعا کردم که اتفاقی نیفته مادربزرک خاله ها دایی همه شون یکی یکی زنگ می زدند آمار میگرفتند که چی شد حتی مادربزرگ قرار شد که شب با عمو رضا راه بیفتند بیایند اما من نمیخواستم مامانم بیاد آخه خاله جون فرداش روز زایمانش بود اون به وجود مادربزرگ احتیاج داشت و باید تنهاش نمیذاشت اما نگران منم بود تا نمی اومد آروم نمیشد. تا اینکه دکتر رقیه نیکپوری اومدند و رفتم داخل و جواب سونوهارو دیدند و گفتند باید بستری بشم تا فردا صبح تصمیم نهایی رو بگیرند دیگه از بقیه خداحافظی کردیم و من و عمه موندیم بیمارستان. بابایی اتاق خصوصی گرفته بود اما ایکاش نمیگرفت شاید اینطوری کمتر فکر و خیال میکردم و با بقیه مامانا که زایمان کرده بودند هم صحبت میشدم. اما خوب من موندم و عمه و یه عالمه  فکر و خیال. تا صبح خوابم نبرد فقط پرستار هر ساعت صدای قلب بچه رو کنترل میکرد فشارمو قند خونمو کنترل میکرد آخه مامانی دیابت بارداری داشت و سرم بهم وصل میکرد تا صبح فقط گریه کردم و گفتم خدایا خودت دوباره کمکم کن تنهام نذار حواست به هدیه ی خودت باشه فراموشم نکنی که بهت احتیاج دارم من این کوچولورو از تو میخوام خودت به من دادی خودت مواظبش باش.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آرمیتاجون
9 بهمن 92 8:40
سلام عزیزم تو درخواست دوستی نی نی گپ اومده بودین...از دوستی با شما خوشحال میشم چرا عکسای دخترتو نمیزاری ببینیم..........؟؟؟؟؟؟