نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

هستی من.نفس

هفته اول

1392/6/8 0:12
نویسنده : آلیس
142 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 4 شهریور اولين شبي بود كه نفس مامان و بابا اومده بود توي خونه ی خودش. خيلي هم گرسنه بود ولي متاسفانه من هنوز بلد نبودم درست بهش شير بدم حتی اونم نمیتونست سینه مامانی رو قشنگ بگبره. شب اول هي گريه ميكرد و بيتابي تا اينكه بالاخره مجبور شديم يه مقداري بهش آب قند با قاشق بديم كه خوشبختانه خورد و آروم گرفت خوابيد. از روز بعد همه سعی خودمو میکردم که بتونم به نفس جون شیر بدم تا مجبور نشه شیر خشک بخوره آخه هیچی مث شیر مادر مقوی نیست. هر روز کارم شده بود تلاش و گریه آخه بابایی  دلش طاقت نمی آورد که گرسنه بمونی و گریه کنی برا همین بهت شیر خشک میداد با شیشه

 

 

 

 

 

 

و منم دلم میخواست شیر خشک نخوری وقتی که شیر خودم خوبه. تو این روزا نفسم مامان بزرگ ها هم خیلی کمکم کردند دستشون درد نکنه مامان خودمم خیلی راهنماییم میکرد و پشتم بود که خسته نشوم و سعی خودمو بکنم تا شیر مامانی رو که مقوی هست بخوری. از اینترنت اطلاعات جمع میکردم از خیلی ها سوال میکردم که چیکار کنم تا نفس مامانی شیر بخوره و اینقدر گرسنه نمونه گریه نکنه حتی خاله زهرا هم پشتم بود و تنهام نمیذاشت.

تا اینکه بلاخره خداروشكر شير خوردنت شروع شد ولي همش تمام مدت خواب بودی و به زور ناز و نوازش هم حتي بيدار نميشدی. حتي مامانی بعضی شبا خیلی گریه میکردی جیغ می زدی الهی بمیرم بابایی خیلی کمکم میکرد پابه پاي من بيدار خوابي ميكشید و زودتر از من بلند میشد تا بغلت کنه آخه مامانی جای بخیه های شکمش خیلی درد میکرد و فوری نمیتونست بلند بشه اما منم پا به پای بابایی بیدار میشدم آخه طاقت نمی آوردم بابایی خیلی برات زحمت میکشه هي قربون صدقه ات ميره پوشکتو عوض میکنه شاید جات کثیف باشه بهت شیر خشک میده که نکنه کم شیر مامانی رو خورده باشی سیر نشده باشی عرق نعنا ترنجبین شیر خشت همه چی رو امتحان میکنیم که شاید آروم بشی تا اینکه بلاخره آروم میشی و تو بغل بابایی میخوابی بلاخره این روزا هم تموم میشوند مامانی

راستی مامانی بند نافتم در پنج روزگیت در واقع چهارشنبه 6 شهریور ساعت 3 صبح افتاد مبارکت باشه جیگرم

 

 

 

 

صبح روز پنج شنبه 7 شهریور ماه 92 که با مامان بزرگ خونه رو جمع و جور میکردیم و تو هم خواب بودی یهویی مامانم صدام کرد و گفت نفس از دهنش کف میاد و منم ترسیدم فورا با دکترت که از قبل انتخابش کرده بودم تماس گرفتم و بهش توضیح دادم و گفت زودتر بیارید احتمال داره تشنج کرده باشه و با بابایی تماس گرفتم و رفتیم پیشش و منشی زود مارو داخل برد و همه چی رو به خانوم دکتر توضیح دادم و گفت مشکوک به تشنج هست برای همین نامه نوشت گفت باید 48 ساعت بستری بشی تا بببنیم واقعا چی بوده و خداحافظی کردیم و با بابایی رفتیم بیمارستان.

خیلی طول کشید تا کارای پذیرش انجام شد و من همچنان استرس داشتم و نگرانت بودم که نکنه اتفاقی برات بیفته آخه من چند روزه خوشگلم اومده تو بغلم و مامان بزرگ ها هم خودشونو رسوندند بیمارستان و بابایی کاراش تموم شد و بستریت کردند

پرستار میخواست آزمایش خون ازت بگیره برا همین بابایی رفت داخل تا نگهت داره اما واقعا نگرانت بود و چشاش پر اشک شده بود خیلی جیغ زدی و گریه کردی الهی بمیرم برات که دستاتو سوراخ سوراخ کرده بودند مامانی فدات شم کلی اذیت شدی به خاطر آزمایش خون کلی سوراخ سوراخ شدی آخه این پرستارا بلد نبودند که رگت رو پیدا کنند و سوزن رو تو جاهای مختلف دستت فرو میکردند و اونو تو دستت می چرخوندند تا رگت رو پیدا کنند تو هم از ته دل گریه میکردی وقتی هم تموم میشد تو بغل مامانی ناله میکردی و با یه نگاه مظلومانه از مامان می خواستی که دیگه تورو دست اونا ندم فکر کنم تا مدت ها خواب آمپول ببینیبعد اتاقتو نشونمون دادند و بردمت گذاشتم تو تختت تا بیایند بهت سرم وصل کنند دوتا هم هم اتاقی داشتیم نی نی هاشون زردی داشتند خداروشکر تو یکی زردی نداشتی دلم براشون میسوخت چشاشونو بسته بودند و لخت تو دستگاه خوابونده بودنشون خیلی برا ماماناشون سخت بود اما خوب باید خوب میشدند دیگه.

دیگه از بقیه خداحافظی کردیم و من و تو موندیم هزار تا فکر و خیال تا جواب آزمایش برسه بابایی عصری برا مامانی ساندویج و آبمیوه و آب و چیزای دیگه گرفته بود و آورده بود که گرسنه نمونم آخه هیچی از صبح نخورده بودم و داشتم ضعف میکردم بردم بابایی بغلت کرد کمی آروم شد و خیالش راحت و بعد خداحافظی کردیم.

وای خیلی برام سخت بود تو بیمارستان بمونم همش راه میرفتم و تو رو تو بغلم میگرفتم یا با هم اتاقی ها حرف میزدم تا زمان بگذره اما انگار نه انگار راستی مامانی همه دوست دارندهاااااااا همه تماس میگرفتند که بینند نفس مامان حالش خوبه مشکلی نداره دست همه درد نکنه که هوامونو داشتند و نگرانت بودند آخه همه دوست داشتند مامانی.

بلاخره شب شد و من اصلا نتونستم بخوابم فقط چشام خیره شده بود به تختت که طوریت نشه حواسم بهت باشه فقط استرس داشتم و بدون اینکه چشمامو رو هم بزارم و بخوابم فقط به تو ذل میزدم و اشک میریختم و تا خود صبح فقط دعا دعا میکردم جواب آزمایشت چیزی نشون نده

 

 

 

 

 

 

تا اینکه بلاخره صبح شد و ساعت 9 صبح روز جمعه 8 شهریور دکتر اومدند و جواب آزمایش هارو نگاه کردند و معاینه ات کردند و گفتند که هیچ مشکلی نداره و میتونه مرخص بشه فقط حواست به خوابیدنش باشه و واقعا خوشحال شدم خداروشکر مشکلت بر طرف شد و آزمایشات خوب بود و مشکلی نداشتی  کارای ترخیص رو انجام دادم و به بابایی زنگ زدم تا بیاد دنبالمون تا اومدنش با خیلی از مامانایی که اونجا بودند آشنا شدم و برا نی نی هاشون دعا کردم زودی خوب بشوند تا اینکه بابایی اومد و بابایی بغلت کرد و بوسیدتت و سمت ماشین رفتیم تو راه بابایی یه خروسی برات گرفت و کشتند و خونشو به پیشونیت زدند که مشکلی برات پیش نیومده بود و بعد رسیدیم خونه و مامان بزرگ اینا برات اسپند دود کردند و یکی یکی بغلت کردند و ابراز احساسات.

توي اين هفته روزا شبا اگه دو يا سه ساعت خوابيده باشم خوبه ولي تو فقط خوب شير بخور و زودي بزرگ شو همين برام كافيه.

خداروشكر كه بلاخره نفس مامانی بعد از یه روز دوری از خونه اش دوباره اومد تو خونه ی خودش چقدر اين یک روز برام سخت گذشت. همش مواظب بودم سرم از دستش در نياد، درجه اش بالاتر نره به پهلو باشه، هر دو ساعت بيدار شه شير بخوره كه ضعف نكنه و.... اينهمه شبا درست نخوابيدم حالا یه شبم اصلا نخوابم طوري كه نميشه بهترين لحظه زندگيم موقعي بود كه دكتر گفت ديگه لازم نيست بستری باشه انگار دنيا رو بهم دادن و منم بدو بدو رفتم تا لباساشو تنش كنم و بغلش كنم).

دوستت دارم عسل مامان

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)