نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

هستی من.نفس

کارایی که نفس جون تو ده ماهگی انجام دادند

سلام گلم خوبی عسلم       این ماه شما دیگه ده ماهه شدید و به تنهایی و بدون كمك ماها میتونید بشینید حتی دست خودت را به اشیاء میگیری مث میز مبل صندلی دیوار و می ایستی و  حتی با گرفتن اشیاء راه میری. مامانی حتی صدای دیگران را هم تقلید میکنی و هی با خودت حرف میزنی و قشنگ تر اینکه گوشی تلفن یا دستتو میزاری تو گوشت و الو الو میکنی و با خودت هم حرف میزنی وقتی بهت میگم ایکارو نکن بده كلمه نه یا نكن را می فهمی هر چند ممكن است اطاعت نكنی کار خودتو بکنی توپ بازی هم می كنی بغلت میکنم و شما هم با پاتون به توپ ضربه میزنی و از خنده غش میکنی. موسیقی را دوست داری و واکنش‌های جالبی را از خودت نشان می&zwnj...
7 خرداد 1393

نامزدی داداش خاله پویه

سلام خانوم خانومااااااا   امروز 5 خرداد ماه 93 برا نامزدی داداش خاله پویه دعوت شده بودیم صبح که از خواب بلند شدیم دنبال یه لباسی که میخواستم برا امروز بپوشم می گشتم خیلی هم گشتم اما واقعا پیدا نشد حتی بابایی هم نتونست پیداش کنه حتی شب قبلش هم دنبالش گشتیم اما انگاری نبود که نبود. بعد از  رفتن بابایی دوباره دنبال لباسم گشتم دیدم بین روسری ها آویزون کردم خوشحال شدم و با بابایی هم تماس گرفتم و بهش گفتم و بعد به خیاطم زنگ زدم که اگه هستند لباسمو ببرم تا برام تنگش کنه و سریع آماده شدیم و مامان و دختر رفتیم خیاطی   که مامان ملیکا لباسمو برام تنگ کنه تو خیاطی کمی با شما بازی کردند و حرف زدند و منم لباسمو پوشیدم تا برام اند...
5 خرداد 1393

تولد آرشا جون

جیگر مامان سلاممممممممم   برا نفس قشنگم بگم که ساعت 5 اینا اومدیم خونه مون و آماده شدیم و لباسامونو عوض کردیم و با خاله زهرا اینا هماهنگ کردیم تا بریم دنبالشون تا باهم بریم تولد آرشا جون. ساعت 6 اینا رفتیم جلوی در خونه مامان خاله زهرا اونجا کمی معطل شدیم و بعد راه افتادیم عمو مهدی گفتند از مسیری که ایشون می گویند بابایی بره و بابایی هم رفتند اما بابایی قبلش گفت که اون مسیر رو بستند و نمیشه رفت اما قبول نمی کردند تا اینکه رسیدیم و دیدیم بسته است و کلی هم خندیدیم و از یه راه دیگه برگشتیم و شما هم تو بغل مامانی خوابتون برده بود الهی قربونتون برم من که تو ماشین می خوابی. رسیدیم خونه خاله پویه اینا و کادوهامونو برداشتیم و رفتیم داخ...
2 خرداد 1393

مهمونی خونه بابابزرگ برا اومدن عمه فرنازت

سلام نازگل مامان خوبی تو   برا خوشگل مامان بگم که امروز صبح روز جمعه 2 خرداد ماه سال  92 از خواب بلند شدیم بابایی نبود رفته بودند سرکار و ما هم امروز برا نهار خونه بابابزرگ دعوت بودیم آخه برا فرناز جون در واقع عمه فرنازت مهمونی گرفته اند و باید کارامونو انجام میدادیم تا زودی آماده بشویم بریم شمارو گذاشتم جلوی تلویزیون تا کارتون تماشا کنید تا مامانی هم برند حموم و زودی برگردند اما یهو دیدم پشت در حموم نشستید و دارید گریه میکنید که بیایید حموم اونقدر گریه کردید که دلم طاقت نیاورد و بردمت حموم و شمارو هم شستم تا یه آب تنی هم کرده باشید قربونتون برم من   که اینقدر آب دوست داری و با آب بازی میکنی. بعد از حموم موهاتونو خش...
2 خرداد 1393

نامه ای برای دخترکم نفس جان

دوستت دارم! چقدر زود بزرگ میشوی؟ برای چه این همه شتاب داری؟ برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست. اما اینگونه که تو می روی میترسم به گرد پایت هم نرسم. میترسم از تو جا بمانم. نفس زیبای من! خورشیدکم! انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من! انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پرتلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند. بیرون از من نفس بکشد و بیرون از من ببلالد. تو آنقدر کوچک بودی که حتی توان شیر خوردن هم نداشتی. فقط خدا میداند که من چقدر سخت و چقدر شیرین آن روزها را گذراندم. میوه دلم! روزهایی که میگذرند هرگز باز نمیگردند و روزهایی می آیند که من امروز برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و ...
30 ارديبهشت 1393

کارایی که نفس مامان تو 9 ماهگی انجام داد

سلام خوشگل مامان     راستی 9 ماهگیت مبارک عزیزم                                            سلام طلا خانوم خوبی دنیای مامان   ماهي كه گذشت تغييرات اساسي اي داشتي و حالا تو 9  ماهگی میتونی چهار دست و پا همه جا بري و براي خودت سير و سياحت كني و ميدويي اينور و اونور و ازين اتاق به اون اتاق، هر جا باشم سريع پيدام ميكني و ميخواي از پاهام بيايي بالا تا بغلت كنم حتی حموم که میرم میای پشت در وامی ایستی که تورو هم ...
29 ارديبهشت 1393

خونه عمه بابایی

سلام جیگر مامان   امروز ظهر یک شنبه 28 اردیبهشت ساعت 3 اینا آماده شدیم و رفتیم خونه عمه بابایی آخه فرناز جون دختر عمه بابایی از انگلیس اومدند تا یه ماهی اینجا باشند. بعد از احوالپرسی و کمی گپ زدن براتون یه کادوی خوشگل هم هدیه دادند با یه پیرهن خیلی ناز دستشون درد نکنه     اینم کلید درای خوشبختیتههههههه             چقدر خوشرنگههههههههههه             وای چقدر ازت تعریف میکرد میگفت نمکیه دوست داشتنیه خوشگله و آروم قربونتون برم من که خانوم شدید و اذیت نمیکنید مرصی گلم حتی وقتی همسرشون تماس گرفتند تورو...
28 ارديبهشت 1393

روزت مبارک بابایی

سلام نفس مامان خوبی هستی مامان   عشق مامان امروز 23 اردیبهشت ماه 93 تصمیم گرفتم اینجا یه کمی از خوبیای باباتو بنویسم تا هم تو اونو بشناسیش هم اینکه خودم خدایی نکرده این همه خوبی و مهربونیو فداکاریشو یادم نره... شکر خدا تو این 6 سالی که ما باهم زیر یه سقفیم زندگی مشترک خوب و خوشی با هم داشتیم و آرامش زیادی داشتم و دارم یعنی باباییت برام این آرامشو محیا کرده خیلی مهربونه خیلی صبوره خیلی آقاست   هرکاری از دستش بر بیاد می کنه تا منو خوشحال کنه... خداییش تو هر شرایطی که داشته هیچوقت کمم نذاشته هیچ وقت کمبودی حس نکردم... گوش شیطون کر تو این 6 ساله هیچ وقت قهرمون بیشتر از یه ربع طول نکشیده اصلا اهل دعوا نیستیم و دل شکوندن دل ه...
23 ارديبهشت 1393

تب شدید نفس جون

سلام نفس مامان   امروز دو روزه که تب داری و اصلا پایین نمیاد پاشوره ات میکنیم قطره استامینوفن ضد تب بهت میدیم اما انگار نه انگار همه میگویند بخاطر سرماخوردگیه یا دندوناشه حتما داره دندون درمیاره ولی ما دیگه طاقت نیاوردیم و جمعه 12 اردیبهشت رفتیم بیمارستان دکتر که معاینه ات کردند گفتند یه ویروسی اومده برا همین بچه ها که میگیرند فقط تب میکنند و چند روزی هم طول میکشه اما دختر گل شما حالش خوبه و فقط برا تبش قطره استامینوفن بدید و پاشوره اش کنید از دست تو مامانی که بیرون میری حالت خوب میشه   و اما اگه خوب نشد باید آزمایش بدهید شاید عفونت داشته باشه و ما هم با هزار فکر و خیال برگشتیم خونه مون اما بازم تب داشتی و حتی شیرم نمیخورد...
14 ارديبهشت 1393

مروارید کوچولو خوش اومدی

      سلام خانوم خانوماااااااا خبر دارم براتوننننننننن   تقريبا چند ماه بود كه همش آب دهانت ميومد، اونقدر كه مجبور شديم برات پيشبند ببنديم. يكي ميگفت براي اينه كه فك سفت ميشه. يكي ميگفت دندون ميخواد در بياد... خلاصه ما هم دلمونو خوش كرديم به اين چيزا گذشت و گذشت تا اينكه.... الان دو شبه همش تب داری و بی قراری می کنی و نصف شب از خواب ميپري و دستت رو به سرت و گوشات ميمالي. من فكر ميكردم نكنه عفونت داری يا دلت درد ميكنه. اين هم گذشت تا اينكه ديروز ديدم گرسنته ولي شير نميخوري! خيلي برام عجيب بود، گفتم شايد شير من بدمزه شده، اين هم گذشت و امروز صبح ديدم وقتي شير ميخوري واقعا نمیتونی بخوری و همش دهنت د...
11 ارديبهشت 1393