نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

هستی من.نفس

تولد آرشا جون

1393/3/2 0:58
نویسنده : آلیس
178 بازدید
اشتراک گذاری

جیگر مامان سلاممممممممم

 

برا نفس قشنگم بگم کهساعت 5 اینا اومدیم خونه مون و آماده شدیم و لباسامونو عوض کردیم و با خاله زهرا اینا هماهنگ کردیم تا بریم دنبالشون تا باهم بریم تولد آرشا جون. ساعت 6 اینا رفتیم جلوی در خونه مامان خاله زهرا اونجا کمی معطل شدیم و بعد راه افتادیم عمو مهدی گفتند از مسیری که ایشون می گویند بابایی بره و بابایی هم رفتند اما بابایی قبلش گفت که اون مسیر رو بستند و نمیشه رفت اما قبول نمی کردند تا اینکه رسیدیم و دیدیم بسته است و کلی هم خندیدیم و از یه راه دیگه برگشتیم و شما هم تو بغل مامانی خوابتون برده بود الهی قربونتون برم من که تو ماشین می خوابی.

رسیدیم خونه خاله پویه اینا و کادوهامونو برداشتیم و رفتیم داخل بعد از احوالپرسی رفتیم اتاق و لباسامونو عوض کردیم و اومدیم پیش بقیه مهمونا بچه ها رقصیدند و اداهایی در آوردند و کلی هم عکس و فیلم گرفتیم و شما هم همش تو بغل مامانی بودید و با بادکنک تون بازی می کردید و اذیت نمی کردید الهی من فدات بشمممممم.

تا اینکه کیک تولد آوردند و آرشا جون شمع ها رو فوت کردند و با بچه ها با همه عکس انداختند

 

 

 

 

 

 

 

و آرشا جون بعد رقص چاقو کیک برید و بعد همه کلی رقصیدند و کلی هم خوش گذشت و بعد نوبت رسید به باز کردن کادوها هر کی کادویی آورده بود ما هم یه تی شرت و یه بازی آتاری براش برده بودیم و بعد نوبت رسید به خوردن کیک و میوه و همه با هم حرف می زدیم در مورد مسایل مختلف و شما بچه ها هم بازی می کردید.

و برا شام که زحمت کشیده بودند و سالاد اولویه و دلمه درست کرده بودند با بقیه مخلفات که مامانی خیلی کم خوردند آخه شما اذیت میکردید و برا همین تشکر کردم و رفتم اتاق تا بهتون شیر بدهم میدونم دیگه گرسنه تون شده بود با دیدن اون غذاهااااا. بعد شام دور هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و میوه و چایی خوردیم و شما بچه ها هم بازی کردید

 

 

 

 

 

 

 

و خسته شدید و دیگه آخر شب تشکر کردیم و اومدیم خونه مون

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)