نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

هستی من.نفس

نامزدی داداش خاله پویه

1393/3/5 23:32
نویسنده : آلیس
252 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خانومااااااا

 

امروز 5 خرداد ماه 93 برا نامزدی داداش خاله پویه دعوت شده بودیم صبح که از خواب بلند شدیم دنبال یه لباسی که میخواستم برا امروز بپوشم می گشتم خیلی هم گشتم اما واقعا پیدا نشد حتی بابایی هم نتونست پیداش کنه حتی شب قبلش هم دنبالش گشتیم اما انگاری نبود که نبود.

بعد از  رفتن بابایی دوباره دنبال لباسم گشتم دیدم بین روسری ها آویزون کردم خوشحال شدم و با بابایی هم تماس گرفتم و بهش گفتم و بعد به خیاطم زنگ زدم که اگه هستند لباسمو ببرم تا برام تنگش کنه و سریع آماده شدیم و مامان و دختر رفتیم خیاطی   که مامان ملیکا لباسمو برام تنگ کنه تو خیاطی کمی با شما بازی کردند و حرف زدند و منم لباسمو پوشیدم تا برام اندازه بگیرند اما شما گریه میکردی تا بیای بغل مامانی پیش خودت چی فکر کرده بودیییییییییییی آخه مامانی ترسیده بودی که نکنه تنهات بگذارممممم الهی من قربونت برممممممم و گفت ساعت 1 اینا آماده میشه بیا ببر خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مون.

ساک شمارو آماده کردم و لباسی رو که قرار بود امروز برا مهمونی بپوشید براتون کنار گذاشتم و بعد کمی خونه رو مرتب کردم و غذامونو آماده کردیم تا بابایی که میاد غذامونو بخوریم و برا نهار هم جیگر درست کردیم.

کارامون که تموم شد رفتیم خیاطی تا لباسمو بگیریم اندازه اش خوب بود و تشکر و خداحافظی و برگشتیم خونه مون و چون می خواستم رو لباسم کار کنم خودم سنگ داشتم آوردم تا روش کار کنم اما مامانی شما نمی گذاشتید و همش می خواستید سنگ هارو بردارید و بگذارید تو دهنتون و منم می ترسیدم که نکنه طوریت بشه دیگه کلافه شده بودمممممم زنگ زدم به کیمیا جون دختر همسایه که بیاد باهات بازی بکنه کمی با هم بازی کردید و خسته شدی و خوابیدی اما باز بلند شدی و نمی گذاشتیییییییییی اونی مدلی که می خواستم نشد و برا همین لباس دیگه ای رو انتخاب کردم که بپوشم.

بابایی اومدند و غذامونو خوردیم و همین لباسی رو که تنگش کرده بودم و پوشیدم و بابایی گفت اگه خوشت میاد و راحتی بپوش اگه نه خودت میدونی و بعد از رفتن کیمیا کت و شلوار یاسی رو آوردم و همونو پوشیدم و کارامو کردم و آماده شدم و بابایی هم شمارو آماده کردند الهی قربونش برم که کمکم میکنه و با خاله زهرا اینا هماهنگ کردیم تا بریم دنبالشون و بعد راه افتادیم

همون موقع خاله نازی زنگ زده بود با هم حرف زدیم و درد و دل چقدر دلم براش تنگ شده بوددددددددد قربونت برم من آبجییییییییی و بعد که بچه ها اومدند سروصدا نگذاشت قطع کردیم تا بعدا حرف بزنیم تو ماشن از این ور اون حرف زدیم و گفتیم و خدیدیم و خاله اینا گفتند که بریم تراکت هاشونو بگیرند و ببرند برا باشگاه شون و این کارارو انجام دادیم و بعد رسیدیم خونه مامان خاله پویه اینا آخه اونام متظر ما بودند تا خونه رو به ما تحویل بدهند که اگه مهموناشون میایند کسی خونه باشه و خودشون برا عقد رفتند محضر......

اونا رفتند و آرتین جون و آرشا جون بازی می کردند و شما هم همش می خواستید برید با اونا بازی بکنید اما لباستون بلند بود و زیر پاتون گیر میکرد و برا همین پایینشو جمع کردم تا بازی بکنی و همش می خواستی توپ بگذاری تو دهنت و یا سمت میز میوه ها می اومدی که سلفون روشو پاره بکنی الهی قربونت برمممم من مامان جون

ساعت 8 اینا دیگه عروس و داماد و مهمونا اومدند و مراسم شروع شد همه مون رقصیدیم و کلی بهمون خوش گذشت و شما هم اذیت نمی کردید و همه شمارو بغل میکردند خیلی حاللللللللل میکنیی هااااااا مامانی که هر جا میری همه اینقدر دوست دارنددددددد بهت حسودیم میشه هاااااااا  و موقع شام شما تو بغل بابایی خوابتون برد و بابایی شمارو به من تحویل دادند و رفتند تا کمک کنند دستشون درد نکنه چه شامی باقالی پلو. زرشک پلو. فسنجون. کشک بادمجون و بقیه مخلفات...... دست حاج خانوم درد نکنه واقعا.

بابایی برا مامانی باقالی پلو با سالاد فرستاده بودند و بعد هم خودشونم اومدند تا غذامونو بخوریم و شما هم که بوی غذارو حس کردید از خواب بلند شدید و همش می خواستید از غذای ما بخورید مامانی واقعا نفهمیدم من چی خوردم آخه همش برنج له میکردم به شما میدادم تا بخورید بعد از شام و جمع و جور کردن دوباره مهمونا رقصیدند و مامانی هم آذری رقصیدند وقتی بزرگ بشی بهتون یاد میدم که چه جوری برقصی کلی به همه مون خوش گذشت الهی خوشبخت بشوند و بعد تشکر و خداحافظی کردیم و با خاله اینا برگشتیم خونه مون

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)