نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

هستی من.نفس

خاطره ی روز زایمان*دوم شهریور ماه 1392*

1392/6/4 0:12
نویسنده : آلیس
2,164 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم سلام

 

دلم نیومد خاطره زایمانرو برات ننویسم. میخوام خاطره شیرین روز تولدت رو بنویسم

سلام فرشته نازم دختر قشنگم بالاخره انتظار شیرین به پایان رسید و تو نازگل قشنگم اومدی تو بغلم الان که دارم وبتو آپ میکنم تو کنارم در خواب نازی الهی قربونت برم که با اومدنت روح تازه ای به زندگیمون بخشیدی

قرار بود در روز دوم شهریور سال ١٣٩2 در بیمارستان میلاد بدست خانوم دکتر آرزو حاتمی قدم به این دنیا بزاری که مصادف با روز تولد بابایی جون هم بود اون شب مامانم مامان بابایی هم خونه ما بودند تا صبح همه با هم بریم بیمارستان. قرار شد شب قبل زایمان من شام سبک بخورم و تا عمل هیچی نخورم. ساعت 5صبح بود که بابایی اینارو بیدار کردم. از استرس زایمان اصلا نخوابیدم هی ساعت رو نگاه میکردم که خواب نمونیم. بالاخره بابایی بیدار شد صبحانه رو آماده کنه البته من که باید ناشتا میرفتم بیمارستان. من کیف لوازم آرایشو برداشتم و رفتم جلو آیینه آرایش کنم تا مامان بزرگات و بابایی صبحانه رو بخورن منم تا اون فاصله آماده بشم. تقریبا ساعت 5:30 بود از زیر قرآن رد شدم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال عمه مامانی. تو راه همش از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکردم که استرسم کمتر بشه. تا اینکه بالاخره رسیدیم به بیمارستان، صدای تالاپ و تلوپ قلبمو از ترس میشنیدم. وارد بیمارستان شدیم یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم 6 شده استرسم همش بیشتر میشد. خلاصه تو قسمت پذیرش در خواست اتاق کردیم و کارای پذیرش رو بابایی تنهایی انجام میداد. دکتر بهم گفته بود باید جمعه بستری میشدم اما من نرفته بودم آخه تنهایی نمیتونستم تو بیمارستان بمونم و برا همین با مشکل روبرو شدیم آخه تخت خالی نداشتند و اتاق عمل هم پر بود و ما فقط به پرستار التماس میکردیم که تو رو خدا یه تخت خالی برا ما پیدا کن هی بابایی با دکتر تماس میگرفت اما جوابی نمیداد تا اینکه نزدیکیای ساعت 9صبح جواب دادند و کمی عصبانی شدند که چرا جمعه مراجعه نکرده بودم و گفت اگه مشکل حل شد بهش خبر بدیم تا خودش با بیمارستان ساعتشو هماهنگ کنه اما پرستار میگفت کاری نمیتونم بکنم برا امروز بابایی هم عصبانی شد و تا اینکه تصمیم گرفتم خودم برم با پرستار صحبت کنم بهش گفتم خواهش میکنم یه تخت خالی برا من جور کن من باید امروز عمل بشوم و نی نی مو ببینم از دیشب هیچی نخوردم دارم ضعف میکنم یه کاری بکن تا اینکه گفت بشین منتظر بمون تا ببینم بخش دیگه میتونم تخت خالی برات جور کنم و منم رفتم و منتظر موندم تا اینکه بعد از نیم ساعت اصرارهای پی در پی من و بابایی پرونده رو تشکیل داد و گفت که با دکترم هماهنگ کنم و بابایی هم با دکتر هماهنگ کرد و گفت ساعت 3 خودشو می رسونه بیمارستان. از پرستار تشکر کردیم و از مامان اینا خداافظی کردم و  منو بابایی با هم رفتیم بخش زایمان.  بیمارستان بزرگ بود واقعا خسته شده بودم تا اینکه بعد نیم ساعت گشتن رسیدیم جلوی در بخش زایمان زنگ زدیم و بابایی ساک اتاق عمل و ساک لوازم مادر و نوازاد رو بهم داد و از بابایی خداحافظی کردم و منو بردن بخش بلوک زایمان طبیعی پرونده مو تحویل دادم و منو بردند اتاقم دوتا هم اتاقی داشتم با اونا آشنا شدم و لباسهامو تعویض کردم و وسایلمو و لباسامو تو کمد جا به جا کردم و پرستار اومد بهم سرم زد و گفت باید لاکاتو پاک کنی چه لاک جیغی هم زدی چه روحیه ای داری و من اون لحظه نمیدونستم چه جوری اونارو پاکشون کنم و زنگ زدم به بابایی تا برام لاک پاک کن بخره بیاره دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم بغض گلومو گرفته بود یهو زدم زیر گریه بدو بدو از اتاق اومدم بیرون خانوم پرستار گفت کجا میری دخترم گفتم میخوام برم فقط. من میترسم نمیخوام زایمان کنم انگار خیلی درد داره. پرستار دست کشید رو سرمو بوسم کرد گفت بیا بریم اصلا درد نداره زایمان. خلاصه سعی میکردم ریلکس باشم و تا ساعت زایمان با هم اتاقی هام هم صحبت شدم تا استرس نداشته باشم. بلاخره ساعت ملاقات شد و بابایی اینا اومدند داخل من استرس داشتم و اونا هم همش سعی میکردند بهم دلداری بدهند که نترسم یهو دیدم دکتر اومدند و گفتند که باید لباسای اتاق عمل بپوشم و آماده بشوم. لباسامو پوشیدم و با از بقیه با چشای گریون خداحافظی کردم و با دکترم سمت اتاق عمل رفتیم.

جلوی در اتاق عمل بابایی اینا منتظر موندند چشام پر اشک شده بود اما دیگه استرسی نداشتم و اصلا نمیترسیدم نمیدونم چرا شاید دکترم کنارم بود و بهم آرامش میداد شاید جو اونجا فرق میکرد و چون اطلاعات کافی داشتم که زایمان اصلا سخت نیست البته سزارین.

تا اینکه بردنم تو اتاق برای زدن سوند رو تخت اتاق عمل خوابیدم و بعد سوند رو وصل کردند که بر خلاف چیزی که همه میگفتن واقعا درد داشت وقتی داشتن برای عمل آمادم میکردند ازم میپرسیدند عجیبه که اصلا استرس نداری و من با شجاعت تمام میگفتم نه خیلی هم خوشحالم چرا بترسم و استرس داشته باشم به زودی میخوام دختر قشنگمو ببینم خیلی خیلی خوشحالم و از این لحظه دارم لذت میبرم و به دکتر گفتم خانوم دکتر درد داره خندید و گفت از دست تو نه درد نداره اصلا نترس و کارشون رو شروع کردند و بی حسی از کمر رو برام انتخاب کردند.

منو خوابوندند و گفتند شونه هام رو شل کنم و آمپول رو به کمرم زدند که اصلا درد نداشت که کم کم بی حسی از نوک پاهام شروع شد واقعا احساس خوشایندی بود مثل پرواز کردن مثل سبک بال شدن و دکتر گفت چه حالی داری چیزی حس میکنی گفتم نه و پرده ای رو جلوم کشیدند و خانوم دکتر و تیمشون شروع به جراحی کردند و منم فقط دعا میکردم برای همه کسانی که ازم خواسته بودند براشون دعا کنم تا هر مشکلی دارند حل بشه و هر آرزویی دارند برآورده بشه و بلافاصله نمیدونم چقدر طول کشید نفس منو از شکمم بیرون آوردن و یکی از جراحان با صدای بلند گفت وایییییییی دکتر چه موهایی چه خوشگله و دکتر گفتند گل کاشتی دختر اصلا باورم نمیشه این همون بچه ی ریزه باشه شبیه باباشه فتوکپی باباشه

 

 

 

 

 

 

و تا صدای گریه ناردونمو شنیدم هق هق گریه کردم زیباترین زیباترین و زیباترین لحظه زندگیم بود در تمام زندگیم تا این حد احساساتی نشده بودم تا دخملی نازمو بیارند پیشم من فقط بلند بلند گریه میکردم و تا دکترم آوردنش پیشم صورت نازشو چسبوندن به صورتم دختر قشنگم آروم شد. اصلا باورم نميشد. يعني اين از وجود منه؟ واقعا فقط اون لحظه خدارو شكر كردم كه نفسم سالم به دنيا اومده. دلم نمیخواست هیچ وقت ازم دور بشه نفس نازمو بردن و و بخیه هارو زدند و دکتر ازم خداحافظی کرد و رفت تو رو به بابایی اینا نشون بده. اینم عکسای اتاق عمل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و بعدش منو بردند ریکاوری کمی اونجا بودم تا حالم بهتر بشه و من از سردرد داشتم میمردم و دردای زایمان را حس نمیکردم چون هنوز کمرم بی حس بود وقتی بیرون بردنم تو سالن انتظار دیدم همه هستند جز بابایی و مادر بزرگهات عمه سیمین و با خودم گفتم اینا یعنی منتظر من نموندند و تا اینکه به اتاقم رسیدم و منو گذاشتند رو تختم.

 

 

 

 

 

 

صدای بابایی اینارو شنیدم که هماهنگ کرده بودند تا بیایند داخل چون ساعت ملاقات نبود و بعد همه با یه گل بزرگ دورم جمع شدند. اینم عکسش مامانی عاشق گل رز هست مامانی

 

 

 

 

 

 

و گفتند وای دخترت خیلی نازه خیلی شبیه باباشه بابایی گفت نی نی مون خیلی نازه و برا مامانی کادو یه انگشتر گرفته بود که انگشتم کرد 

 

 

 

 

 

 

و برا شما خوشگلم یه ان یکاد 

 

 

 

          

 

 

       

و منم کادوی تولد بابایی رو از طرف خودم و نفس جون بهش دادم. باباجون تولدت مبارک

 

 

 

 

 

 

تا اینکه نفس نازم رو آوردند. اینم عکسات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تا همه ببیننش و منم ببینمش وای خدایا ازت ممنونم چه لحظه شیرینی بود

نم نم همه رفتند و عمه پیشم موند اون یک شب بیمارستان برام اندازه یکسال گذشت خیلی ساعت کند حرکت میکرد و همش با بابایی تلفنی و اسمسی صحبت میکردیم و با عمه هم همش در مورد تو فرشته نازمون حرف می زدیم.

کم کم اثر بی حسی رفت و من همچنان دردام شروع میشدند واقعا دردناک بود سرم درد میکرد شکمم درد میکرد چندبار آوردند بهم قرص دادند آمپول زدند اما انگار تاثیری نداشتند اون شب تا خود صبح کلا به جز سرم هیچی دیگه نخوردم داشتم از گرسنگی میمردم آخه گفته بودند نباید چیزی بخورم و بالاخره اونشب به صبح رسید و پرستار اومد گفت میتونم آبمیوه اینا بخورم و من نم نم از روی تخت بلند شدم تا بشینم و چیزی بخورم اما فقط باید آبمیوه میخوردم و بهم گفتند که باید بلند شوم راه برم عمه کمکم کرد اما خیلی درد داشتم و به سختی از رو تخت پایین آمدم اما سرم گیج رفت و نتونستم دوباره دراز کشیدم اشک شوق تو چشمام جمع شده بود. تا اینکه نشستم و نفسمو خوشگلمو بغلش کردم و بهش کمی شیر دادم اما نتونستم هنوز بلد نبودم و نفس هم بلد نبود چه جوری شیر بخوره اما شیر دادن خیلی حس قشنگی بود و برای همه دوستام و همه منتظران دعا کردم که خدا زودتر این حس قشنگ رو بهشون بده تا تجربه کنن و به نی نی هاشون شیر بدن و تو بغلشون بگیرند.

اون شب واقعا عمه زحمت کشیدند دستشون درد نکنه تا اینکه صبح ساعت 9 اینا دکتر اومد تا نفس ببینه و معاینه اش کنه اما مشکل خاصی نداشت و گفتند که باید واکسن هاش زده بشه و پرستاری اومدند و واکسنای خوشگلمو جلوی چشای من بهش زدند میدونم خیلی درد داشتی مامانی اما خوب باید تحمل میکردی ببخشید که اذیت شدی جیگر مامان و دکتر خودم نیومدند و منم نتونستم مرخص بشوم و باید اون روز هم تو بیمارستان می موندم و به بابایی هم خبر دادم که ساعت ملاقات بیایند و بعد صبحانه خوردن از جام بلند شدم که کمی راه برم اما بسختی میتونستم راه برم و فقط دیوار میگرفتم راه برم چون شکمم خیلی درد داشت خیلییییییییییی راه رفتن را چندبار تکرار کردم تا بتونم خودم کارامو انجام بدمم.

تا اینکه ساعت ملاقات شد بابایی اینا اومدند داخل عمو رضا عمو میلاد خاله فاطی هم اومده بودند همه خوشحال بودند و همه بغلت میکردند و باهات عکس می انداختند

 

 

 

                

 

 

 

 

 

 

مامانی اون روز دیگه عمه رفت خونه استراحت کنه و مامانم پیشم موند من واقعا بلد نبودم شیر بدم بهت مامانی تو هم واقعا بلد نبودی چه جوری سینه مامانی رو بگیری خیلی اون شب اذیت شدی ببخشید برا  اینکه گرسنه نمونی مامانی اومدند بردنت که بهت سرم قندی بدهند که گرسنه نمونی مامان بزرگ خیلی تلاش میکرد تا سینه مامانی رو بخوری و منم بتونم خوب بهت شیر بدم اما نه تو میتونستی و نه مامانی

بلاخره اون شب هم صبح شد و دکتر اومدند و مرخص شدم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم به بابایی خبر دادم و اومد دنبالم و کارای ترخیص انجام دادم و ظهر بود که کارامون تموم شد و هرجوري بود رفتيييييييييييييم. بلاخره رسيديم خونمون با نفس جون. همه منتظر ما بودن. برامون ببعی کشتند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برامون اسفند دود كردن و دست زدن و تبريك گفتن. براي همه غير قابل باور و تعجب انگيز بود. منم رسيدم و رفتم لباسمو عوض كردم و اومدم نشستم پيش مهمونا!!!! همه گفتن برو استراحت کن چشت ميزنن و يه خرده آه و ناله كن و ناز و نوز كن. چشم ميخوريا...با اینکه درد داشتم اما هیچ وقت دوست نداشتم رو تخت بخوابم 

دلم میخواهد فریاد بزنم به همه بگم بلاخره منم مامان شدم

اینم از خاطره روز تولد فرشته کوچولوی خونمون

نفس قشنگم هدیه زیبای خداوند ممنونم که با اومدنت لذت شیرین مادرشدن رو به من چشوندی

خیلی دوست داریم نفس جون

تولــــــــــدت مبارک گل قشنـــــــــگم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)