نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

هستی من.نفس

اومدن عمه نیلوفر خونه ما و یه اتفاق بد برای نفس جون

1393/4/28 23:10
نویسنده : آلیس
409 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خانومااااا خوبی عسلم

 

 

 

برات بگم که امروز شنبه 28 تیرماه 93 بعد از نهار و کمی استراحت با بابایی آماده شدیم و رفتیم سمت کرج که عمه نیلوفر و عمو هومن بیاریم خونه خودمون چون مهمون بودند و زیاد شناختی نداشتند خواستیم که خودمون بریم دنبالشون و بیاریمشون و تو ماشین هم شما همش تو بغل بابایی پشت فرمون بودید الهی قربونت برم که از الان میخواهی رانندگی کنی

 

 

 

 

 

بالاخره رسیدیم کرج. آدرس خونه بابای عمو هومن هم سمت پاساژ مهستان بود به عمو زنگ زدیم و آدرس دقیق خونه رو ازشون پرسیدیم.

کوچه هارو گشتیم و کوچه شونو پیدا کردیم اما پلاک خونه شون پیدا نمی شد که نمی شد آخر بابایی به عمو زنگ زد عمو هم گفتند که تو بالکن خونه شون وایستادند جلوتر بریم تا ماشین ببینه. بلاخره خونه رو پیدا کردیم بابای عمو اومدند بیرون سلام و احوالپرسی و بعد بچه هارو سوار ماشین کردیم به راه افتادیم.

تو ماشین گفتیم خندیدیمخنده از شما تعریف کردیم از کاراتون از شیرین کاری هاتون عمه هم تحویلت میگرفت و هی ازتون عکس هم می انداختند.

بلاخره رسیدیم خونه خودمون و وسایلاشونو تو اتاق گذاشتند و اومدند با کادوهاشون دستشون درد نکنه برا شما یه جفت کفش قشنگ برا مامانی یه تاپ و یه جوراب شلواری برا بابایی دوتا تی شرت و برا کادوی خونه مونم سرویس لیوان قاشق سیلور آورده بودند خیلی قشنگ بودند واقعا دستشون درد نکنه

بابایی برا نهار فردامون خورشت قیمه درست کردند که عمه نیلوفر دوست داشتند و  بعد زیر شعله گاز کم کردند تا آروم آروم بپزه و جا بیفته و بچه ها هم تشویقش می کردند که چه هنرمندیه تشویق

عمو و بابایی مشغول قلیون شدند و من و عمه هم مشغول صحبت و شما هم با میوه های روی میز بازی میکردید برای کاری آشپزخونه رفتم که یهویی صدای گریه تون اومد دیدم واییییی دستتو دراز کردی سمت قلیون انگشتات چسبیده به ذغال ها چه گریه ای هم میکردی قربونت برم مامانی که سه تا انگشتات سوختند اون لحظه براتون اسپند هم دود کردیم که نکنه چش خورده باشی بر انگشتات پماد ضدسوختگی هم زدم تا دردش کم بشه اما زود تاول زدند فدات بشه مامانی جیگرم ببخشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خیلی اذیت شدی و گریه هم میکردی الهی بمیرم من

برای شام که میخواستیم بریم رستوران خالقی آماده شدیم و به عمو هم زنگ زدیم که اونم بیاد تا دور هم باشیم اما گفت بعد شام میاد چون روزه بود و خسته و گرسنه بود قبول باشه عمو جون.

آماده شدیم و به راه افتادیم بابایی جلوی داروخانه نگه داشت تا براتون استامینوفن بگیرم چون اگه اونو نمی خوردی آروم نمی شدی و تو ماشین بهت دادم و کمی آروم شدیبوس بابایی از کوچه پشتی باغ خالقی که خیلی تاریک و ترسناک بود می رفت همه باغ و ویلا بودند بچه ها خیلی خوششون اومده بود و شما هم اذیت نمی کردید ماشین پاک کردیم و رفتیم نشستیم چون از قبل تخت رزرو کرده بودیم.

سکوت اونجا فضای اونجا خیلی آرام بخش بود دور هم گفتیم خندیدیم عکس انداختیم شما هم نانای میکردید با دعاهایی که می خوندند خوب نمی دونستید این آهنگ ها چی اند قربونت برم من و ما هم به کارت می خندیدیمقه قهه شیرینم کلا برا خودت بازی میکردی و موقع شام غذامونو سفارش دادیم من بال و بابایی اینا همه کباب سفارش دادند آوردند خوردیم خندیدیم و موقع جمع کردن سفره عمو هم اومدند و به جمع ما اضافه شدند اما چیزی نخوردند گفتند موقع افطار خیلی خورده.

بعد جمع و جور کردن قلیون و سرویس چایی و میوه هله هوله آوردند و مشغول شدیم از این ور اون ور گفتیم خندیدیم و کلی هم عکس انداختیم و حال و هوامون عوض شد و موقع برگشتن رفتیم بستنی آوازه و بستنی و شیرینی خوردیم و از عمو خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مون

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امشب دعای جوش کبیر هم داشت تلویزیون شما تو بغلم بودید و شروع کردیم به خوندن و راز ونیاز با خدا و بابایی و عمو هم تو اتاق مشغول صحبت بودند خیلی با خدا راز و نیاز کردیم و گریه کردیم و حاجت هامونو از خدا خواستیم و برا سلامتی شما دختر گلم و برا خوشبختیت هم دعا کردم در کل خیلی اون شب بهمون خوش گذشت خیلی با وجود شما دختر قشنگمبغل

پسندها (1)

نظرات (0)