نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

هستی من.نفس

مهمونی خونه عمه بابایی برا اومدن شوهرعمه فرنازت

1393/3/8 23:27
نویسنده : آلیس
226 بازدید
اشتراک گذاری

هستی مامان سلام

 

 

 

امروز ظهر بعد از خوردن نهار و کمی استراحت ساعت 3 اینا آماده شدیم و بعد از حموم و خشک کردنتون

 

 

 

 

 

 

یه لباس زردرنگ خوشگل تن شما کردم و کفش هم پات کردم و موهاتو بستم و بقیه وسایلاتو تو ساکت گذاشتم و من و بابایی هم آماده شدیم و برا دیدن عمو رضا شوهر عمه فرنازت راهی خونه عمه فرزانه شدیم تو راه شما همش تو کرییرتو بودید و خواب تشریف داشتید و من و بابایی هم هرازگاهی حرف میزدیم و  آهنگ گوش میدادیم

تا اینکه رسیدیم خونه عمه فرزانه همه از دیدن شما خیلی خوشحال شدند و کلی هم باهاتون بازی کردند و بعد از یکساعتی عمو رضا و عمه فرناز برای انجام کاری رفتند بیرون و بابایی و عمه فرزانه هم جوجه هارو آماده کردند تا بچه ها که اومدند اونارو کباب کنند و من و شما هم مشغول بازی بودیم و بیشتر دوروبرت بودم که نکنه خراب کاری بکنید آخه همش سمت شومینه بودید و با شکلات های روی میز بازی میکردید ولی در کل اذیت نکردید خانوم  شده اید دیگه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و بلاخره بچه ها اومدند و بابایی اینا رفتند تو حیاط خلوت تا جوجا هارو کباب کنند تا قبل از رسیدن مهمونا همه چی آماده باشه.

تا موقعی که مهمونا بیایند شما همش لباس عوض میکردید و عمه اینا می گفتند این لباسارو  از کجا میرید می خردید برا این وروجک چقدر بهش میاد همه چی آره مامانی همه رنگ همه مدل بهتون میاد خیلی خوشگل و ناز میشی هر لباسی که تنت میکنیممممم قربونتون برم منننننننننن الهیییییییییییی

 

 

 

 

 

 

تا اینکه بلاخره مهمونا رسیدند و دور هم جمع شدیم و گفتیم و خندیدم و شما هم با شیرین کاری هاتون حرف زدناتون و حتی با رقصیدناتون همه رو سرگرم کرده بودید الهی فدات بشم مامانی که اینقدر خانوم و ناز شدید شما و میدونی چه جوری دلبری کنیییییییی

قبل از شام شما غذاتونو خوردید و خوابیدید الهی قربونتون بره مامانی که اینقدر به فکر مامان و بابا هستی مرصی عزیز دل مامان موقع شام هم جاتون خالی کلی گفتند خندیدند و عکس هم انداختیم و غذاهای خوشمزه عمه رو هم خوردیم دستشون درد نکنه

 

 

 

 

 

 

موقع جمع و جور کردن ظرفها بابابزرگ شمارو از خواب بیدار کردند آخه صداتو شنیده بودند و اومدند تو اتاق شمارو بغل کردند آوردنتون تو حال و شما هم بیدار شدید و دیگه نخوابیدیددددددددددد الهی بمیرم آخه از صبح نخوابیده بودی کلی بازی کرده بودی و خسته شده بودی و تو شلوغی هم نمی تونستی بخوابی و آخرای شب هم بود و دیگه داشتید اذیت هم میکردید که آماده شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه مون

در کل اون شب خیل بهمون خوش گذشت همه شمارو دوست داشتند بغل می کردند و باهاتون بازی می کردند و شما هم که غریبی نمی کردید و همه رو با رقصیدناتون شیرن کاری هاتون سرگرم خود کرده بودید و دلبری میکردید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)