نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

هستی من.نفس

برگشت از مسافرت

1392/7/6 23:37
نویسنده : آلیس
157 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

 

بالاخره ٤٠ روزگيتم به پایان رسيد و روز بعدش باید برمیگشتیم خونه مون زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم! وای هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا. رااااااااحت شدم. حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم برييييييم

شب قبل از اومدنمون همه خونه مامان بزرگ بودند و دور هم جمع شده بودیم و مامان بزرگ برا بابایی حلوا درست کرد که خیلی دوسش داره خیلی طول کشید اما خیلی خوشمزه شده بود دستش درد نکنه الهی من قربونش برم که بابایی رو اینقدر دوسش داره و بعد از شام ساک هارو بستیم وسایلمون خیلی زیاد بود اما هرجوری بود با کمک عمو رضا همه رو جا دادیم و تا دیروقت طول کشید و با دایی اینا خداحافظی کردیم و خاله اینا اونجا موندند.

خیلی دیروقت بود و همه خوابیدند و من و مامان بزرگ بیدار بودیم و تو هم باز شروع کردی به گریه کردن وای خیلی گریه کردی خیلی اذیت شدی مامانی الهی که من هیچ وقت اون اشکاتو نبینم جیگر مامان تا اینکه بلاخره آروم شدی و خوابیدی و منم شروع کردم به گریه کردن آخه دلم برا اتاقم برا خاطراتم برا مامانم اینا برا همه تنگ میشد وای تنهایی چقدر سخته

امروز صبح از خواب بلند شدیم و کارامونو با عجله کردیم تا راه بیفتیم آخه دیرمون شده بود و بلیط هواپیما برا ساعت 7:30 صبح بود و ساعت 6:30 صبح بود که من از خواب پریدم و بقیه رو بیدار کردم آخه دیر خوابیده بودیم هرجوری شده بود بلاخره با خاله نازی خداحافظی کردم و کلی گریه کردیم و راه افتادیم و با مامان بزرگ و خاله هانیه اینا راه افتادیم از بقیه هم که شب قبلش خداحافظی کرده بودم دیگه عمو رضا با سرعت رانندگی میکرد تا به موقع فرودگاه برسیم و من فقط استرس داشتم که دیر نکنم و هواپیما تاخیر داشته باشه تا برسیم

تا اینکه بلاخره رسیدیم و نفس مامان به مامان بزرگ دادم و رفتم دنبال کارام کارت پرواز گرفتم وسایلمو تحویل دادم اونقدر وسایل داشتم که اضافه بار هم بهمون خورد برگشتم و نفس جون از مامان بزرگ گرفتم و موقع خداحافظی بود و باید دل میکندم اما نمیتونستم دلم برا همه شون تنگ میشد آخه مامانی اما دیگه هر جوری شده بود خداحافظی کردم و تشکر و رفتیم تا سوار بشویم تو هواپیما هم ناراحت بودم که دارم از خونواده ام جدا میشوم و بازم تنهایی و غربت و هم خوشحال بودم که بابایی رو میبینیم و اونم از تنهایی در میاد

تو هواپیما فقط مواظب بودم که گوشات مشکلی پیدا نکنند و فقط سعی میکردم پتوتو رو گوشات بذارم که صدا اذیتشون نکنه چون پستونک نمیخوردی آخه. خونه مامان بزرگ که بودیم چند روز بهت پستونک میدادم تا با هواپیما که برمیگردیم گوشات مشکلی نداشته باشند اما اصلا نمیخوردی و پرتش میکردی الهی قربوت برم که همش دلت میخواست شیر مامانی رو بخوری نه پستونک ولی فقط بخاطر برگشتمون با هواپیما میخواستم پستونک بخوری اما خوب دوست نداشتی دیگه چیکار باید میکردم

بلاخره بعد از یکساعت رسیدیم تو سالن بعد از احوالپرسی تورو تحویل بابایی دادم و تنهاتون گذاشتم تا با هم دردودل کنید و منم رفتم تا وسایلمونو تحویل بگیرم خیلی سنگین بودند و برا همین بابایی اومد کمکم و وسایل تو ماشین گذاشتیم و با سگمون باربی جون هم احوالپرسی کردیم و راه افتادیم تو ماشین کمی از خوی و فامیل و خاطرات برا بابایی تعریف کردم تا اینکه رسیدیم خونه مون.

با وجود تو این مسافرت حال و هوای دیگه ای داشت اولین سفرت بهترین سفر زندگی من بود. خیلی دختر خوب و خانومی بودی. ایشالا که بهت خوش گذشته باشه

اون روز بعدازظهر كه تنهايي با تو خونه بودم اول كه نم داده بودي. رفتم و كل لباساتو عوض كردم. چند ساعت بعد دوباره وقتي رفتم عوضت كنم به محض اينكه آوردمت لباس تنت كنم خودتو خيس كردي و وقتي دوباره رفتم بشورمت و حوله دورت پيچيدم دوباره.. ولي ايندفعه حوله ات به منم نم داد و منم خيس كرد و مجبور شدم برم حموم!! دوباره رفتم عوضت كنم كه ايندفعه كلآ رو لباست بالا آوردي و مجبور شدم دوباره بشورمت و لباست رو عوض كنم. الانم داري به خودت ميپيچي حالا به خاطر دل درده يا گرسنته يا دوباره جاتو......

نفس جونم قدر مامان بابات رو بدون. خيلي برات زحمت كشيدن تا تو اینقدري شي (براي وقتي بزرگ شدي و اينو ميخوني ميگم!). ولي عاشقانه اين كارارو برات كردن. اميدوارم روزي هم كه ما پير شديم ياد اين روزا بيفتي و دست ما رو بگيري و با تمام بيدار خوابي هايي كه من و بابايي داشتيم و دل درد ها و گريه هات..... ولي ميخوام بگم عاشقانه دوستت داريم

از کنارت بودن احساس لذت میکنم همه هستی ام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)