نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هستی من.نفس

اولین سفر خوشگل مامان *هفته سوم و چهارم*

1392/6/25 23:09
نویسنده : آلیس
246 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانومم

 

ديگه ازين هفته سعي كردم رو پاي خودم وايسم و بابایی که ميره سركار خودم تنهايي نفس جونو ترو خشك كنم. ولي اين هفته ديگه مامان بزرگ طاقت نياورد و گفت دلش ميخواد با هم بريم خوی و ازمون مواظبت کنه بهم برسه تا خوب خوب بشم و منم چون اینجا تنها می موندم و خاله ها دایی جون دلشون میخواست بیایند و ببیننت نتونستند بیایند منم يه جورايي بدم نميومد قبول كردم و قرار شد بريم نمیدونستم خوش سفری یا بدسفر برای همین تصمیم گرفتم اولین سفرتو یه جایی برم که روز راه بیفتیم و هم اینکه خونواده مو ببینم آخه دلم بدجوری براشون تنگ شدهبنابراین تصمیم گرفتم اولین سفرتو با مامان بزرگ بریم.

دوشنبه ظهر 18 شهریور بابایی برامون بلیط گرفت نه بلیط هواپیما آخه بخاطر تو فعلا نمیتونستم با هواپیما برم آخه برا گوشات ضرر داره و وسایل نفس جون و مامانی رو تو ساکمون گذاشت و با هم رفتیم ترمینال اونجا از بابایی خداحافظی کردیم اما من چشام پر اشک شد آخه دلم نمی اومد بابایی رو تنها بذارم و تو این روزا تورو از بابایی جدا کنم اما قرار شد تو اینترنت بابایی تورو ببینه هر شب. دیگه ماشین ساعت 3 ظهر به سمت خوی راه افتاد شما خوابت برد و تو راه فقط موقع شیرخوردن بیدار میشدی شیر میخوردی و میخوابیدی که البته تکون ماشین بهترین لالایی برا جیگر مامان بود!! و من مجبور شدم بازم بیدار بمونم و مواظبت باشم خلاصه همه هي ميگفتن آخي نازي چه خوشگله و ازين چيزا و منم روتو می پوشوندم كه خدانكرده چشم نخوری! شب شد دوباره گريه و من نگران که نکنه مسافرا اذیت بشوند مامان بزرگ هم خیلی کمکم میکرد و آرومت میکرد شکمتو ماساژ میداد برات لالایی میخوند مسافرا بغلت میکردند باهات حرف میزدند تا سرگرمت کنند. داشتم از سردرد و معده درد ميمردم به خاطر نگراني و استرسي كه داشتم اما خدارو شکر زیاد اذیت نکردی.

نزدیکیای صبح که رسيديم انگار دنيا رو بهم دادن و يه آرامش خاصي پيدا كردم. بابابزرگ دنبالمون اومده بود سلام و احوالپرسی و روبوسی کردیم وای بابابزرگ چقدر پیر و شکسته شده موهاش همه سفید شدند الهی بمیرم براش آخه چقدر میخواد کار کنه هااااان و وسایل تو ماشین گذاشتیم و رفتیم سمت خونه تو خونه بابابزرگ کلی باهات بازی کرد

 

 

 

 

 

 

 

خیلی ازت خوشش اومده بود و هی میگفت چقدر این باهوشه قشنگ میخنده هرچی میگم خوب گوش میده خوب دیگه مامانی باهوشی دیگه. تا اینکه بابابزرگ خواست بخوابه تورو بهم داد و منم جاتو عوض کردم و بهت شیر دادم و خوابوندمت و منم کمی استراحت کردم.

صبح شد و خاله هات و دایی و زندایی اومدند وای خیلی دلم برا همه شون تنگ شده بود برا بچه ها برا فرحان کوچولو وای چه موهای خوشگلی داره چقدر توپولیه وای عرشیا پسر دایی چقدر بزرگ و نمکی شده نیما پسر خاله ات چقدر بزرگ شده آقا شده وای دایی جون خاله هات همه شون بغلت میکردند و قربون صدقه ات می رفتند و باهات حرف می زدند و تو هم براشون میخندیدی و صدا میدادی که باهاشون حرف بزنی الهی من قربونت برم ولی واقعا دلم برا همه شون تنگ شده بود برا خونه مون برا برا اون جمع همیشگی مون خوب دیگه سرنوشت این بود که من ازشون دور بشم دیگه.

خوب دیگه این روزا که اینجام سرمون شلوغه همه برا دیدن مامانی و تو میان و هدایایی برامون میارند دست همه درد نکنه که مارو یاد میکنند و تنهامون نمی گذارند احساس تنهایی هم نمیکنم آخه سرمون شلوغه هی مهمون میاد و سرگرم میشویم همه هم تعریفتو میکنن میگوند چه باهوشه چه زرنگه چه میخنده الهی من دورت بگردم که اینهمه دلبری میکنی مامانی.

مامانی بیرون هم می رویم ها باغ دایی جون بازار مهمونی کلی خوش گذشته بهمون اما دلم برا بابایی هم تنگ شده ها آخه تو خونه تنها مونده نکنه مریض بشه نکنه طوریش بشه نکنه اتفاقی براش بیفته همش استرس دارم که بابایی طوریش نشه برا همین هر روز باهم تلفنی حرف میزنیم و تو نت همدیگه رو میبینیم

وای مامانی شبا خیلی داری اذیت میکنی هاااااااا همش جیغ میزنی شیر نمیخوری اصلا نمیشه آرومت کرد مامان بزرگ بغلت میکنه خاله نازی که بخاطر من اونجا میمونه اونم بغلت میکنه که اگه آروغ داشتی بزنی و هرکاری میکنیم انگار نه انگار تا اینکه کارم شده هر شب بغلت کنم و راه برم یا تورو روی دستم نگه میدارم و راه میرم و پشتتو ماساژ میدم که آروم شی ولی فایده نداشت که نداشت. حتی مامان بزرگ دستگاه ماساژ داد که شکمتو ماساژ بدم اما اونم اثر نکرد. دیگه... م میدونستم که گرسنته و از ناراحتی شیر نمیخوری هر جوری بود شیرو کردم توی دهنت و در حالی که همینجور راه میرفتم بعد از چند قلپ با گریه خوردی و بهتر شدی و کم کم خوابت برد  الهی بمیرم برا نفسم که داری اذیت میشی بببخشید بخدا همه کاری میکنیم  دقت میکنم که ه چیزایی بخورم که باعث ناآرامیت نشه که اذیت نشی گریه نکنی.اما مامانی بیشتر حواسش به چیزایی که میخوره هست.

اون شبا بدترین شبای زندگیم بودند و برای اولین بار حس کردم که بچه دارم!!!! 

چند روز مونده بود که برگردیم پیش بابایی بيني ات شروع كرد به گرفتن و خدارو شکر تب نداشتی و شروع کردی به سرفه کردن و چون بيني ات گرفته بود شير هم نميتونستی بخوری و از خواب یهو بیدار میشدی و و دوباره میخوابیدی و منم فکر میکردم دل درد داری هر چند بهت عرق نعنا و گریپ میکچر میدادم اما تاثیری نداشتند من هم داشتم از ناراحتي ميمردم  و طاقت گریه و بیتابی تورو نداشتم و مامان بزرگ خیلی ناراحت بود پس زودتر خوب شو

برا همین بردیمت پیش دکتر اطفال و معاینه ات کرد و خدارو شکر همه چی خوب بود فقط یه کوچولو سرماخوردگی خفیف داری که دکترت برات شربت داده هر هشت ساعت میخوری ماهکم الانم لالا کردی قربونت برم مثل فرشته ها خوابیدی مامانی خیلی تلاش کرد که مریض نشی اما موفق نشد

 

 

 

 

 

 

 

این چند روز شربت و قطره و هر چي كه لازم بود بهت دادیم و آمپولاتم زدیم و کمی سرحال و شاداب شدی و مریضیت کمی رفع شد راستی موقعی که آمپولاتو می زدند خاله نازی بغلت میکرد آخه من دلم نمی اومد نگاه کنم وقتی خوب شدی مامان بزرگ کمی خیالش راحت شد که بهتر شدی و حالا چند روز دیگه با خیال راحت میتونیم برگردیم

نفس جون امروز پنج شنبه 21 شهریور هم براي اولين بار زحمت كشيدم و ناخن هاي خوشگلتو در ٢١ روزگيت با قيچي خودت گرفتم مباركه ماماني

 

 

 

 

 

 

این روزا با لباسای مختلف ازت عکس گرفتم  و برا بابایی هم فرستادم تا ببینه که چقدر بزرگ شدی و  شما هم بدوني چقدر كوچولو بودي و تا وقتي بزرگ شدي ببینی ماماني و بابايي چقدر برات زحمت كشيده اند و چقدر دوست دارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راستی روز دوشنبه 25 شهریور 92 هم تولد مامانی بود که برا شام رفتیم خونه خاله نازی همه مون شام اونجا دعوت بودیم و خاله هم برا مامانی کیک تولد گرفته بود دستش درد نکنه خیلی اونشب بهش زحمت دادیم خیلی هم بهمون خوش گذشت که همه مون دور هم جمع شده بودیم فقط بابایی نبود که با اونم تلفنی حرف زدیم ولی خوب دلم براش تنگ شده بود مامانی و شما فقط خواب تشریف داشتید و تو همه عکسا خوابی باشه عسلم الهی من فدات بشم جیگر مامان

                                                                                     

                                                                                    

مامان جونم تولدت مبارک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)