نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هستی من.نفس

مهمونی خونه بابابزرگ برا اومدن عمه فرنازت

1393/3/2 0:21
نویسنده : آلیس
210 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازگل مامان خوبی تو

 

برا خوشگل مامان بگم که امروز صبح روز جمعه 2 خرداد ماه سال  92 از خواب بلند شدیم بابایی نبود رفته بودند سرکار و ما هم امروز برا نهار خونه بابابزرگ دعوت بودیم آخه برا فرناز جون در واقع عمه فرنازت مهمونی گرفته اند و باید کارامونو انجام میدادیم تا زودی آماده بشویم بریم شمارو گذاشتم جلوی تلویزیون تا کارتون تماشا کنید تا مامانی هم برند حموم و زودی برگردند اما یهو دیدم پشت در حموم نشستید و دارید گریه میکنید که بیایید حموم اونقدر گریه کردید که دلم طاقت نیاورد و بردمت حموم و شمارو هم شستم تا یه آب تنی هم کرده باشید قربونتون برم من  که اینقدر آب دوست داری و با آب بازی میکنی. بعد از حموم موهاتونو خشک کردم

 

 

 

 

 

 

و لباساتونو تنتون کردم و مامانی وقتی هم که  لباس تنته گریه می کنی و دوست داری زودی بری بیرون آخه طاقت نمیاری و برا همین رفتم زود خودم آماده بشم و بعدش به بابابزرگ هم زنگ زدم تا بیایند دنبالمون مارو ببرند آخه بابایی دیر میایند و باربی رو هم گذاشتم تو اتاق براش آب و غذا هم گذاشتم  و بعد رفتیم پایین منتظر بمونیم. بابابزرگ اومدند و مارو سوار کردند و رفتیم.

جلوی در خونه شون که رسیدیم من رفتم خونه و شما هم با بابابزرگ رفتید از مغازه سر کوچه نوشابه و دوغ بگیرید. با عمه که سلام و احوالپرسی کردم موهامو که دید گفت موهات چی شدند این چه مدلیه گفتم کلاه گیسه بهم میاد یه تنوعی به خودم دادم دیگههه. وقتی شما برگشتید دختر همسایه بردند شمارو خونه شون و بابابزرگ اومدند خونه منو که دیدند گفتند چه فرق کردی خندیدم و دیگه اینکه بعد کمی صحبت کردن در خونه رو زدند و گفتند که نفس جون گریه میکنه غریبی میکنه نمی مونه خونه ما و برا همین با رومینا جون اومدید خونه خودمون تا با هم بازی کنید دختر نمکیه و دوست داشتنی بود کمی باهات بازی کرد و بعد رفت و ساعت 1 اینا عمه اینا رسیدند.

مامانی رو که دیدند گفتند وای چه خوشگل شدی چقدر بهت میاد کی موهاتو کوتاه کردی چقدر فرق کردی و منم سوتی ندادم و گفتم بهم میاد واقعا گفتند آره خوب کاری کردی و بعد کمی هم با شما بازی کردند و منم قبل نهار شمارو بردم بخوابونم که داشتید شیر می خوردید که بابایی اومدند همین که صدای بابایی رو شنیدی  بلند شدی و رفتیم پیش بابایی و کمی بازی کردید و بعد بردم شمارو خوابوندم و برگشتم تا نهارمونو بخوریم برا نهار مرغ و میرزاقاسمی و کوفته تبریزی بود که خیلی خوشمزه بود کوفته خیلی وقت بود نخورده بودم و حوس کرده بودم عمه هم زحمت کشیده بودند دستشون درد نکنه 

بعد نهار جمع و جور کردیم و شما هم بیدار شدید و با بچه ها در مورد تغییرات خونه بابابزرگ حرف زدیم آخه میخواهند این هفته خونه رو بکوبند و بازسازی بکنند و بعد هم گفتیم خندیدیم و با شما بازی کردیم و شیرین کاری های شمارو تماشا کردیم و جالب اینکه یه آهنگ هم برا شما نمی تونستیم پیدا کنیم که شما کمی برقصید آخه عمه می گفتند دخترتون نمی رقصه دست نمی زنه در حالی که بلد بودی ولی باید آهنگ میذاشتیم تا اینکه یه آهنگی پیدا کردیم و یه کارایی کردید که خوششون اومد بابابزرگ و عمو ذبی بیدار شدند و عمو میلاد و فربود جون از باشگاه برگشتند صحبت کردیم و خیلی هم خندیدیم و بعد خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مون آخه امشب تولدم دعوت هستیم باید بریم و زودی آماده شویم که بریم تولد

 

 

 

                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)