نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

هستی من.نفس

سفر عشق مامان به خوی در سال جدید

1393/1/27 16:08
نویسنده : آلیس
264 بازدید
اشتراک گذاری

هستی مامان سلام

 

 

 

`خوبی طلا خانوم همیشه به گردش این روزا خیلی بهت خوش میگذره هاااااااااااااااااا

روز بیست و چهارم فروردین 92 نزدیکی های ظهر با مامانم اینا که حرف میزدم فهمیدم که خاله نازی مریضه یه جورایی افسردگی بعد از زایمانه دلم براش سوخت دلتنگش شدم وای دلتنگ کسی که همکلام کوچک زندگیمه اعصابم بهم ریخت اما خوب به روم نیاوردم که بابایی نفهمه آخه تازه از مسافرت برگشته بودیم و میخواستم خودم بعدا برم برا دیدنش اما ساعت 3 اینا که مهمونامون رفتند...

آخه شب قبلش عروسی بودیم و مامان بزرگ و خاله فاطی خونه ما مونده بودند و بعد رفتن اونا بابایی گفت که وسایلامونو بردار حاضر شو بریم خوی دیدن خاله نازی و بیاریمش اینجا تا روحیه اش عوض شه اما من می خواستم بعدا تو فرصت مناسبی برم آخه تازه از مسافرت برگشته بودیم ولی ول کن نبود دیگه و اون موقع هم خونه مون واقعا بهم ریخته بود و من زودی همه جارو تمیز کردم کارامو انجام دادم و بابایی هم لباسای خودمونو و نفس جونو تو ساک گذاشت و بعد به عمه مامانی زنگ زد تا اونم ببریمش که مامانشو ببینه و اونم قبول کرد که با ما بیاد.

بلاخره ساعت 7:30 بعداز ظهر به سمت خوی حرکت کردیم تو راه شما دختر خیلی خوب و خانومی شده بودید و اذیت نمیکردید تو راه همش حرف می زدیم از این ور اون ور تا بابایی حوصله اش سر نره خوابش نبره آخه هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و جاده هم کمی خلوت بود نزدیکی های زنجان بابابزرگ بابای مامانی زنگ زد که بریم قزوین ببینیمش اما ما قزوین رد کرده بودیم آخه میخواست شما رو ببینه اما خوب نشد دیگه و من به بابام گفتم که تو جاده ایم داریم میریم خوی برا دیدن نازی و اگه بشه بیاریمش تهران و بعد بهم گفت به مامانم اینا خبر بدم که داریم میریم و بعد از خداحافظی با خونه مون تماس گرفتم و گفتم که تو راهیم داریم میاییم خوی مامانم تعجب کرد اما خیلی خوشحال شد و گفت مراقب باشیم و بیرون غذا نخوریم چون غذا درست میکنه

بلاخره ساعت 1:30 نصف شب رسیدیم خوی عمه رو بردیم خونه مامان بزرگم و بعدش رفتیم خونه مامانم اینا وای مامانم از دیدنمون خیلی خوشحال شد چقدر دلش برا شما خوشگل مامان تنگ شده بود الهی من قربون مامانم برم که باید دیر به دیر شمارو ببینه خاله نازی هم خیلی دلش برات تنگ شده بود چقدر قربون صدقه ات می رفت حتی با دیدنت گریه هم کرد الهی من قربون آبجی خوبم برم وای فرحان چقدر نمکی و دوست داشتنی شده الهی حتی بابایی هم خوشش اومده ازش زودی هم با هم دوست شدند بعد شام و کمی گپ زدن خوابیدیم.

صبح از خواب بلند شدیم دست مامان بزرگ درد نکنه چه صبحونه ای نون محلی کره پنیر تخم مرغ محلی همه چی محلی و همه خوشمزه الهی قربونش برم که اینهمه هوای بابایی رو داره که بهش بد نگذره اونجا صبح دایی رضا اینا اومدند اونارو هم دیدیم می گفتند وای نفس جون چه بزرگ شده خوشگل شده چقدر عوض شده خوب دیگه روز به روز بزرگتر میشوید آخه خانومییییییییی

بعد از نهار برا دیدن خاله هانیه رفتیم وای سویل چه بزرگ شده خوشگل و نمکی شده الهی خاله قربونش بره که جند ماهه نتونسته بودم ببینمش آخه موقعی که دنیا اومده بود نتونستیم بریم برا همین کادوشم بردیم و بهش دادیم خاله هانیه هم شمارو بغل کردند قربون صدقه ات رفت بعد اونارو هم سوار ماشین کردیم و رفتیم روستا باغ عمو رضا اینا بهشون یه سری زدیم و هوایی عوض کردیم و برگشتیم خونه مامان بزرگ. برا شام هم همه اونجا بودند و کلی هم خوش گذشت بهمون که دور هم جمع شده بودیم

فردای اون روز برا نهار خونه خاله هانیه دعوت شدیم و برا شام هم خونه دایی رضا دستشون درد نکنه زحمت کشیدند کلی هم بهمون خوش گذشت که دور هم جمع شده بودیم راستی بابایی برا زندایی مهری اینا ته چین مرغ درست کرد که یاد بگیرند و منم براشون بندری درست کردم و خیلی هم خوشششون اومد.

فردای اون روز بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم که برگردیم تهران برا همین به مامان بزرگ و خاله نازی اصرار کردیم که با خودمون بیاریمشون و بلاخره موفق شدیم و حاضر شدیم و اونا هم ساکشونو بستند و ساعت 1 ظهر از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم گرچه کمی جامون تنگ شده بود تو ماشین اما بهمون خیلی خوش گذشت گفتیم خندیدیم. حتی برا نهار تبریز نگه داشتیم و غذایی که مامان بزرگ درست کرده بود زرشک پلو با مرغ با سالاد و ترشی خوردیم که خیلی خوشمزه بود دستش هم درد نکنه فرحان کوچولو که همش خوابیده بودند و اذیت نمیکردند اما شما کمی اذیت میکردید و همش هم بیدار بودید و برا شام هم عمو میلاد غذا درست کرده بودند رفتیم اونجا شاممونو خوردیم و از عمه هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه خودمون.

بابایی فرحان کوچولو و شما رو بردند حموم وای الهی قربونت برم که اینقدر آب دوست داری اما فرحان نه انگاری از آب میترسید برا همین زودی بابایی شستش و داد به مامانش.

اون چند روزی که مامان بزرگ اینا خونه ما بودند خیلی بهشون خوش گذشت خاله نازی هم حالش خوب شده بود و دلتنگی نمیکرد هر روز بیرون می بردمشون و کلی هم خرید می کردند و بهشون خوش می گذشت این روزا کارایی که فرحان کوچولو انجام میدادند شما هم انجام می دادید میز و مبل می گرفتید بلند می شدید و وا می ایستادید و تلاش می کردی راه بری به فرحان نگاه می کردی تند تند چهار دست و پا می رفتی اون که خیلی زرنگ بود اون که دست می زد شما هم دست می زدی اون می رقصید شما هم می رقصیدی بای بای می کرد شما هم بای بای می کردی الهی قربونت برم که این کارارو از فرحان یاد گرفتی الهی قربون فرحان برم که تا آهنگ می گذاشتیم شروع میکرد به رقصیدن وای خیلی نمکیه خیلی دوست داشتنیه به دل همه میشینه این جیگر خاله

اینم عکس سویل جون فرحان جون و نفس مامان الهی قربونتون برم منننننننننننننن

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)