نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هستی من.نفس

سفر نفس جون به شیراز

1393/1/15 22:36
نویسنده : آلیس
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خانوما

 

برا خوشگلم بگم که هفته دوم عید روز دهم فروردین 92 ساعت 7 بعدازظهر با عمو میلاد و فربود جون پسر عمه بابایی راهی شیراز شدیم

تو ماشین از لحظه ای که راه افتادیم شما تو بغل مامانی خواب بودید و بابایی هم آهنگ گذاشته بود و من و عمو هم می خوندیم و دست می زدیم در واقع برا خودمون می خوندیم و می رقصیدیم واقعا که عمو چه اداهایی در می آره وقتی باهاش همسفر میشی با کاراش باعث میشه که اینهمه بخندیم و خوش بگذره و شما هم هرازگاهی اذیت می کردید وقتی بیدار میشدید بازم میخواستی بری جلو بشینی و همه جارو ببینی و برا همین هی می رفتی جلو و برمیگشتی تو بغل مامانی

برا شام اصفهان نگه داشتیم و پیتزا و ساندویچ سفارش دادیم و بعد از شام و کمی استراحت عمو میلاد و فربود نشستند جلو تا رانندگی کنند و بابایی استراحت کنه و کمک حال مامانی هم باشه خدارو شکر شما هم تو بغلمون خوابیدید و اذیت نکردید و بابایی و من تونستیم تا شیراز بخوابیم ولی هی به جاده نگاه می کردیم که با سرعت زیاد رانندگی نکنند

ساعت 4 صبح رسیدیم شیراز و رفتیم خونه عمه پروانه و فورا خوابیدیم آخه شما هم خوابیده بودید چون همگی خسته شده بودیم برا خوشگلم بگم که هفته اول عید عمه پروانه اینا تهران بودند و روزی که ما راهی شیراز شدیم اونا هم با قطار راهی شدند و تا ظهر می رسیدند

صبح با گریه شما از خواب بیدار شدیم و برا صبحونه آماده شدیم و با بچه ها رفتیم طبقه بالا خونه پسر عمه بابایی عمو علی وای چقدر بچه هاش بزرگ شدند خوشگل و ناز شدند ستایش و رضا البته یه دختر دیگه هم دارند که با مامان بزرگش اینا دارند می آیند شیراز تو راه هستند. بعد صبحونه عمو میلاد و فربود رفتند پایین تا برند حموم بعد از لحظاتی ما بوی سوختگی حس کردیم که هی بیشتر میشد و بابایی که رفت بیرون دید دود مال پایینه و زودی رفتیم پایین دیدیم بچه ها حوله رو انداختند رو بخاری و حواسشون نبوده شعله اش زیاد شده و آتیش گرفته خداروشکر که زود فهمیده بودند والا خونه مردم میسوخت اون لحظه عمه اینا هم رسیدند وای خیلی ترسیدند و با اینکه خسته بودند اما شروع کردند به کار کردن و بابایی هم بخاری رو برد حیاط تا اونو بشوره و تمیز بشه و بچه ها هم از خجالت رفتند بیرون اینم از اتفاق روز اول.

برای نهار عمه پروانه اینا مرجان اینا و مهسا اینا هم بالا مهمون بودند همگی دور هم نهارمونو خوردیم و گفتیم و خندیدیم و کلی بهمون خوش گذشت و بعد هر کی رفت خونه خودش و ما هم کمی خوابیدیم چه خوابی هم بود واقعا بهمون چسبید و بعد از ظهر آماده شدیم و با عمه و عمو فربود رفتیم چند جا عید دیدنی خونه عمه مهناز عمه نوبری زنمو نسرین بابایی و هر جا که می رفتیم شما خانوم بودید و اذیت نمی کردید و همه هم ازتون خوششون می اومد و بهتون عیدی هم می دادند.

برای شام رفتیم خونه مهسا جون اینا مهمون دیگه هم داشتند و هر کدوم هم یه بچه داشتند وای چقدر شلوغ بودند ولی خوب بچه بودند دیگه خوب دست خاله مهسا درد نکنه چه غذاهایی درست کرده بود کلی هم خوردیم گفتیم خندیدیم و کلی بهمون خوش گذشت و بعد مهمونا رفتند و عمه و عمو فربود هم رفتند خونه عمه بخوابند و ما هم موندیم خونه خاله مهسا چون بابایی اونجا راحت تره تا بخوابیم کمی شما بازی کردید با هستی جون و ما هم مشغول صحبت شدیم و اون لحظه بارون اومد وای عمو هاشم چه ذوقی میکرد برا بارون آخه زمین های کشاورزی داشتند و برا زمین هاشون خوب بود اگه بارون زیادی می اومد و هی می رفت جلوی پنجره و دعا دعا میکرد بارون زیاد بیاد و تا اینکه شما خوابیدید و ما هم خوابیدیم.

صبح از خواب بلند شدیم تا صبح بارون اومده بود ولی قطع شده بود و صبحونه خوردیم و بابایی هم شمارو بردند حموم چون باید بعد از نهار می رفتیم عید دیدنی بعد از ظهر آماده شدیم و برا عید دیدنی چند جا رفتیم و برای شام هم خونه خاله مهسا بودیم و عمو اینا عمه اینا هم همه می اومدند اونجا و عمو هاشم می خواست برا شام جوجه بده و وقتی رفتیم خونه تو تراس خاله اینا بچه ها جوجه هارو درست کردند و همگی شاممونو خوردیم و بچه ها هم کلی بازی کردند چه سروصدایی بود تو خونه وای که چقدر شلوغی کردند اتاق هستی جون حسابی بهم ریخته بود بعد رفتن مهمونا دوباره بارون اومد و عموهاشم هم ذوق میکرد و می گفت از پاقدم خوب ماست هااااااااا خدارو شکر و خاله هم میگفت باید برنامه بذاریم بریم ترکیه وقتی داره اینجور بارون می آد بلاخره برداشت محصولمون خوب میشه و بعد می خندیدیم

فردای اون روز با بچه ها رفتیم بیرون باغ ارم رفتیم من تا بحال از نزدیک ندیده بود وای چه باصفا بود خیلی خوشگل بود از شمام خیلی عکس انداختیم مامانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش رفتیم بازار وکیل اونجا هم جای خیلی خوبیه خریدی نکردیم فقط دیدن کردیم و برای نهار رفتیم رستوران تو بازار وکیل نهارمونو اونجا خوردیم عکس انداختیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و برگشتیم خونه عمه اینا تا برای فردا که 13 فروردین هست برنامه ریزی کنند که کجا برند با کی ها برند چی ها ببرند خوشگل مامان همه تو این روز میروند بیرون و قرار شد که بریم اوچر ویلای عمو هاشم اینا و شب رفتیم خونه خاله مهسا اینا و وسایلمونو برداشتیم و زودتر از بقیه با عمه پروانه و عمو میلاد و فربود و خاله مهسا اینا رفتیم وای وقتی رسیدیم داشت برف های ریزی می اومد خونه گرم بود آخه مامان بابای عمو هاشم زودتر از همه اونجا رفته بودند وقتی رسیدیم شما هم کمی اذیت کردید و تا اینکه خوابتون برد و همگی خوابیدیم وقتی از خواب بلند شدیم تا صبح خیلی بارون اومده بود و هنوزم داشت می اومد دیگه خوش بحال عمواینا شده بود خیلی خوشحال بودند خداروشکر

همه برای تفریح نهارشونو برداشته بودند و اومده بودند اونجا تا همه دور هم باشند و بهشون خوش بگذره

 

 

 

 

 

 

و شما هم انگاری به سروصدای زیاد عادت نداشتید و کمی اذیت میکردید حتی موقع نهار هم بابایی شمارو بردند تو ماشین تا بخوابید تا من نهارمو بخورم و بعدش بابایی بخوره و زود نهارمو خوردم و رفتم تو ماشین تا بابایی بره ناهارشو بخوره من و شما و باربی هم تو ماشین موندیم آهنگ گوش دادیم بازی کردیم کمی خوابیدیم و بارون انگاری تموم شدنی نبود و همش بارون می اومد و بعد شمارو برداشتم و رفتیم بالا و گذاشتم تو اتاق تا بخوابی یه نیم ساعتی خوابیدی و دوباره بیدار شدید بغل همه می رفتید و غریبی هم نمیکردید ولی چون سروصدا بود انگاری داشتی اذیت میشدی اون روز خیلی روز خوبی بود برای شام ساندویچ درست کردند همه خوردند و بعدا همگی آماده شدند و وسایلاشونو برداشتد و راهی خونه هاشون شدند و ما هم برگشتیم خونه خاله اینا و چمدونمونو بستیم تا فردا ظهر راه بیفتیم شب خیلی حرف زدیم گفتیم خندیدیم و اما از دست هستی گفت صبح میرید منو بیدار کنید از من خداحافظی کنید.

اما صبح که از خواب بلند شدیم دلمون نیومد بیدارش کنیم و برا همین از خاله اینا تشکر و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه عمه اینا اونجا نهارمونو خوردیم و تشکر و خداحافظی کردیم و راه افتادیم موقع برگشت هم تو راه خیلی بهمون خوش گذشت و شما هم دختر خوبی بودید و اذیت نکردید و همش خواب بودید برا شام هم قرار شد بریم خونه بابابزرگ تا اینکه ساعت 10 رسیدیم شاممونو خوردیم و رفتیم خونه مون وای هوا سرد شده بود و بخاری رو برداشته بودیم و خونه سرد شده بود بخاطر شما بابایی بخاری رو وصل کردند تا خونه گرم بشه و بعد خوابیدیم.

 

 

 

          

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نيلوفر(مامان پرهام )
21 اردیبهشت 93 9:19
عزيز خاله هميشه به گردش.... ايشالا هميشه لبتون خندون و جمعتون جمع باشه عزززززززززززززززززيزم
نيلوفر(مامان پرهام )
21 اردیبهشت 93 9:21
عزيز خاله..... هميشه به گردش ايشالا هميشه لبتون خندون و جمعتون جمع باشه عزززززززززززززززيزم [مرصی عزیزم]