نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هستی من.نفس

سفر نفس جون به شمال در سال 1393

1393/1/7 0:07
نویسنده : آلیس
376 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان

 

خوبی خانومم

 

صبح روز یک شنبه سوم فروردین 93 ساعت 6 صبح وسایل سفر به شمال رو تو ماشینمون گذاشتیم و رفتیم دنبال خاله زهرا و عمو مهدی اینا...

برا نفس مامان بگم که از قبل با بچه ها قرار گذاشته بودیم که سوم فروردین بریم شمال و برای همین از قبل وسایل سفر آماده کرده بودیم تا با خیال راحت دو روز اول عید برا عید دیدنی خونه اقوام و آشنایان بریم و تونستیم تند تند به همه شون سر بزنیمو حتی برا دیدن عمه پروانه و مرجان اینا که از شیراز اومدند و خونه عمه فرزانه هستند رفتیم و باهاشون پارک ارم هم رفتیم و بچه ها چندتا از وسایلارو سوار شدند و یه وسیله ای بود که واقعا ترسناک بود که بابایی عمو میلاد فربود و سوگل جون سوار شدند وای دل و جراتی میخواست که سوار بشی ولی من نتونستم چون واقعا میترسیدم و تو پارک آش رشته بستنی ذرت خوردیم گفتیم خندیدیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حتی بابابزرگ روز دوم عید همه مونو برا نهار خونه شون دعوت کردند و عمه اینا هم برا بازنشستگی بابابزرگ جشنی گرفتند تا بهش بگویم خسته نباشد

 

 

 

           

 

 

 

و حتی همه رو برا شام باغ خالقی بردند که بابایی از قبل رزرو کرده بود یه جایی هست که همه اونجا راحت هستند آهنگ می خونند می رقصند فقط آقایون واقعا که بهمون خوش میگذره وقتی اونجا میریم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و شما هم اذیت نمی کردید خانوم شده بودید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و موقع شام هم استخون بهتون دادیم تا باهاش بازی کنی اما نگاه چه جوری داره میخوره یعنی اینقدر گرسنه بودی مامانییییییییی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و ماجرای سفر به شمال

سوار ماشین شدیم و جلوی در خونه خاله زهرا اینا رسیدیم بعد از احوالپرسی وسایل سفر اونارو هم تو ماشین جا دادیم و به راه افتادیم و از قبل یه جایی هم با خاله پویه اینا قرار گذاشته بودیم که با هم راهی بشویم آخه میخواستیم بریم شمال سرسبزترین جای ایران لب دریا جنگل آخ جون مامانییییییییی که منو کجاها دارید میبرید

ساعت 8 صبح تو سد کرج توقف کردیم تا صبحونه مونو بخوریم برا صبحونه چای داغ تخم مرغ خیارشور گوجه داشتیم که خاله پویه از قبل آماده کرده بودند و آورده بودند هوا خیلی سرد بود و برای همین مجبور شدیم تو ماشین بشینیم آخه اصلا نمی شد بریم بیرون هوایی بخوریم و صبحونه مونو تو اون هوای سرد بخوریم و از شانس شما هم تو کرییرتون بودید و نمی خوابیدید و به لقمه های من نگاه می کردید  که بهتون لقمه میدم یا نه اونقدر نگاه کردی که دیگه دلم طاقت نیاورد و یه تکه نون به دستتون دادم تا آروم بشوید و اینقدر نگاه نکنید آخه نمیتونستم بخورم بیخشید دیگه آخه شما هنوز نمیتونید نون بخورید کههههههههههه

 

 

 

 

 

 

برای خوشگل مامان بگم که تو راه بخاطر آرتین کوچولو خیلی توقف داشتیم آخه حالش بهم میخورد و همش بالا می آورد طفل معصوم دست خودشم نبود تو ماشین می نشست اذیت میشد برای همین توقف می کردیم تا حالش خوب بشه بعد راه بیفتیم و شما هم خیلی اذیت میکردید آخه تو ماشین ما بابایی و عمو مهدی جلو بودند و من و شما عقب برا همین شما از نشستن عقب ماشین خوشتون نمی اومد انگاری مث مامانی استرس میگیری اما وقتی جلو میشینی آرومی همه جارو نگاه میکنی برا همین هی می رفتی جلو بغل عمو یا بابایی و کمی هم رانندگی می کردید

 

 

 

 

 

 

 و بعد می اومدی بغل مامانی بحرحال اوضاعی داشتیم دیگه ولی خوب باید با شرایط کنار می اومدیم حتی یه بارم آقایون تو یه ماشین نشستند و ما خانوما تو ماشین دیگه و دوباره من و شما عقب ماشین نشستیم و آرتیم و خاله زهرا جلو چون آرتین کوچولو حالش بهم میخورد از شانس شما هم اونقدر گریه کردید و نق زدید که دیگه دلم طاقت نیاورد و زنگ زدیم به بابایی تا بعد پیچ های جاده چالوس یه جا نگه داره تا بریم تو ماشین خودمون پیش بابایی و اینکار کردیم و شما هم آروم شدید و کمی لالا کردید بلاخرههههه

ساعت 1ظهر رسیدیم نمک آبرود بچه ها ویلای تمیزی پیدا کردند و رفتیم خونه جدیدمون تا چند روزی اونجا بمونیم.... تو اون حیاط باصفا تو اون آفتاب بازی می کردیم حرف می زدیم غذامونو اونجا می خوردیم شمارو تو حیاط می گذاشتیم تا آفتاب بهتون بخوره و باربی هم باهاتون بازی می کردند و کلی بهش خوش می گذشت راستش اون چند روز خیلی بهمون خوش گذشت شما خانومی هم روزا اذیت نمی کردید اما شبا آروم و قرار نداشتی و اصلا نمی خوابیدی و تا دیروقت بیدار بودیم و بچه ها هم نمی خوابیدند حتی اونا هم باهات بازی می کردند تا خسته بشوید اما .... و برا همین در مورد مسایل مختلف صحبت می کردیم بازی می کردیم تا زمان بگذره و شما بخوابید

یه شب که خیلی اذیت میکردی و نمی خوابیدی و من و بابایی خسته شده بودیم خاله زهرا تو رو بغلش گرفت و خواست که شمارو بخوابونه اما لحظه ای بعد بهمون گفت سقف دهان نفس یه چیزی هست انگاری زخمه و ما هم نگاه کردیم و هزار فکر و خیال اومد سراغمون که نکنه از نوزادی بوده و مونده بدتر شده نکنه چیزی باشه که تو این مدت بخاطر این اذیت شدی و زودی لباسامونو پوشیدیم و نصف شب با خاله زهرا رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم نوبت گرفتیم و منتظر موندیممممممممم تا اینکه دکتر اومدند و معاینه تون کردند و گفتند این زخم نیست یه چیزی به سقف دهانش چسبیده و اونو در آوردند یه جیزی مث نون پوست میوه نمیدونم چی بود ولی خوشحال شدیم و برگشتیم و به افکار خودمون خندیدیم

شمال خیلی بهمون خوش گذشت لب دریا رفتیم نهارمونو اونجا خوردیم اونم میرزا قاسمی که دستپخت همه مون بود همه یه جورایی کمک کرده بودند عمو مهدی اینا بادمجونارو کبابی کردند خاله زهرا ظرفارو شستند و با هم آشپزخونه رو جمع و جور کردیم بابایی پیازداغ سیرداغشو آماده کرد و منم مواد قاطی کردم و رب و نمکشو زدم و آماده اش کردم و خاله پویه هم به درس آرشا می رسیدند غذامون آماده شده بود و فقط تخم مرغ هاش مونده بود که قبل بیرون رفتن بابایی بهش اضافه کرد و وسایل برداشتیم و رفتیم لب دریا موقع غذا خوردن همه هم خوششون اومده بودددددددد وای چه غذایی شده بود دست همه درد نکنه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حتی جنگل هم رفتیم بالای کوه هم رفتیم و عکسای زیادی انداختیم  مرکز خرید هم می رفتیم و چون هوا سرد و بارونی بود خیلی بیرون گردی نکردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 و حتی شب آخر برا شام رفتیم رستوران

 

 

 

 

 

و روز ششم فروردین تولد عمو مهدی بود براش تولد گرفتیم عمو جون تولدت مبارک و برا شما هم جشن هشت ماهگی تونو گرفتیم

 

 

 

                  تولد هشت ماهگی تون مبارک 

 

 

 

در کل بهمون خیلی خوش گذشت گفتیم خندیدیم

 

 

 

 

 

 

 

          

 

این چند روزه زود گذشت برامون

این دفعه مسافرت مث برق و باد گذشت تا چشم رو هم گذاشتیم دیدیم که باید برگردیم و صبح روز هفتم فروردین به سمت تهران برگشتیم و صبحونه رو لب دریا خوردیم و از دریا خداحافظی کردیم و به راه افتادیم

 

 

 

 

 

 

و برای نهار  کندووان نگه داشتیم و همگی آش خوردیم اما خاله پویه اینا نبودند و همونجا خداحافظی کردند و رفتند و نزدیکی های ظهر به خونه مون رسیدیم

 

و روز هفتم عید هم خاله پویه اینا نذری داشتند سمنو که رفتیم اونجا

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)