نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هستی من.نفس

حس مادری

1392/12/28 1:38
نویسنده : آلیس
183 بازدید
اشتراک گذاری

حس مادری

مادر بودن خیلی حس قشنگیه ...

وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ...که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و ...

تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته ؟؟؟

ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟

چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره دارن تلاش می کنن و اینقدر این در و اون در میزنن واسه داشتنش ؟؟؟

وقتی جواب تست بارداری رو می خوای بگیری کلی استرس داری که اگه منفی باشه ... وای وای نه خدا نکنه ... کلی نذر و نیاز و دعا می کنی که اگه مثبت شد اینکارو می کنم و اونکارو می کنم و ...

حالا جواب آزمایش رو گرفتی و می بینی جواب مثبته ... اووووووووووووووووه کلی ذوق می کنی و خوشحال میشی و اشک شوق می ریزی که در وجودت چیزی داری که ثمره عشق تو و همسرته ...

روزای اول کلی خوشحالی بعدش کم کم یکمی دچار سردرگمی میشی ... یعنی من کار درستی کردم؟؟؟

توی این دنیای پر از هیاهو ... توی این دنیای شلوغ ... این زندگی پر مشقت که خودم دارم واسه رسیدن به خواسته هام کلی تلاش می کنم و به بعضیاشون هم نمیرسم ... درست بود گذاشتم بچه دار شم؟؟؟

وای نکنه از پسش بر نیام ... وای نکنه یه روز بیاد که بچم بهم بگه چرا من رو به دنیا آوردی، من این دنیا رو دوست ندارم ... وای نکنه نتونم واسه بچم کارایی که دلم می خواد و دلش می خواد رو انجام بدم و ... آه خدای من بهم کمک کن تا از پسش بر بیام ...

حالا چند روزی هم اینجوری میگذره در تشویش و نگرانی، تا اینکه کم کم اون چیزی که بهش میگن ویار میاد سراغت و اینقدر حالت بد میشه ( البته برای بعضیا) که دیگه اون افکار مشوش از بین میره و اینبار نگرانی از سلامت بچه میاد سراغت و تمام تلاشت و می کنی به تغذیت برسی تا یه کوچولوی قوی به دنیا بیاری ...

این روزا هم میگذره ... هنوز باورت نمیشه که داری یه موجود زنده رو درون خودت حمل می کنی ... یکی که جونش به جون تو بسته است ... با نفس تو نفس میکشه ... از تو تغذیه می کنه و هر جا که بری باهات میاد و همیشه همراهته و هیچ وقت تنهات نمیذاره ... با خودت میگی یعنی من واقعا مادر شدم و چند ماه دیگه وجود خودم و در آغوش می گیرم؟؟؟

 

 

اینم میگذره و کم کم خودت و آماده می کنی واسه دونستن جنسیت بچه؟!!!! کلی فکرای جورواجور می کنی که اگه دختر بود اسمش اینه و اگه پسر بود اسمش اون ... اگه پسر بود اینکارو می کنم و اگه دختر شد اونکار و و هر بار کلی قند تو دلت آب میشه... میری سونو و جنسیت بچه معلوم میشه ... یکی از زیباترین لحظه های بارداری همینه، وقتی می فهمی مسافر کوچولوت پسمله یا دخمل ... کلی براش ذوق می کنی از حالا به بعد راحت تر باهاش ارتباط برقرار می کنی چون می تونی بهش بگی پسملم یا دخملم یا به اسمی که براش انتخاب کردی صداش کنی ... از حالا به بعد همش تو فکر سیسمونی و دکوراسیون اتاق بچه هستی و هر جا میری بی اختیار به سمت مغازه های سیسمونی کشیده می کشی ... یه لیست از اسم هم گذاشتی جلوت و همش فکر می کنی کدوم یکی شایسته تره و زیباتره ....

حالا دیگه وقتش رسیده یکمی حس مادرانت تقویت شه تا بیشتر باورت شه مادر شدی ... بله درسته یه وقتی ، یه جایی ، یه لحظه یه چیزی حس می کنی یه حس خیلی قشنگ ... یکی از زیباترین حس های دنیا ... یه حرکتی مثل یه ضربه یا مثل یه موج کوچیک درون خودت ... با خودت میگی ااااا این چی بود؟ یعنی کوچولوی منه که داره خودنمایی می کنه ؟؟؟کلی خوشت میاد و ذوق می کنی و ساعت ها سکوت می کنی و حواست و حسابی جمع می کنی تا دوباره اون حس شیرین و تجربه کنی ... شاید چندین ساعت و یا چند روز طول بکشه تا دوباره خوشحال شی و بعدش کم کم این تکونا بیشتر و بیشتر میشه ... کم کم روزایی میاد که وقتی به شکمت نگاه می کنی، حرکات مسافر کوچولوت و می بینی و حتی می تونی دست و پاهای کوچیکش رو لمس کنی... خیلی جالبه و لذت بخش ... گاهی ساعتها وقت میذاری که بتونی این تکونا رو ببینی یا اینکه بتونی کوچولوت رو از روی شکمت لمس کنی ... دلت می خواد هیچکدوم از این لحظه هارو از دست ندی ... حالا دیگه بیشتر باورت شده مادر شدی و همینطور که روزا میگذره و کوچولوی نازت بزرگتر میشه و شکمت بزرگتر میشه بیشتر لذت می بری .. دیگه کم کم ویار هم از بین میره و حالا می تونی بیشتر به تغذیت برسی و از سلامت کوچولوت مطمئن شی ...

دیگه شدی گل سر سبد محافل ... هر جا میری همه مراقبتن ... میگن زن باردار مثل شیشه می مونه حواست نباشه میفته و میشکنه ... همه حسابی هوات و دارن و شدی عین ملکه ها ... همسرت هم که دیگه نگو و نپرس نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره هنوز حرف از دهنت بیرون نیومده انجامش داده ... کلی ناز و نوازش و ... خلاصه خیلی بهت خوش می گذره هم از اینکه اینقدر مورد توجهی و هم از اون حس مادرانه که داره روزبروز بیشتر میشه ...

کم کم شروع می کنی به خرید سیسمونی قشنگ مسافر کوچولوت و هرجا میشینی و بلند میشی صحبت از اسم مسافر کوچولو و چیزایی هست که براش می خری و می خوای بخری و شیرین کاریایی که اون تو می کنه ...

تو این حین و بین هستن کسایی که اینبار بهت می گن از این روزا حسابی لذت ببر که روزایی در پیش داری که میگی خوشا همون زمان که تو شکمم بودی ... و اینبار دوباره متعجب میری جلوی آینه و به خودت و شکمت نگاه می کنی و میگی چی میگن؟ تا اینجاش که سخت نبوده ... تازه کلی هم کیف کردم و بهم خوش گذشته ... با وجود همه سختی هاش، لذت بخشه ... ولی نکنه حقیقت داشته باشه ...

قبلا میگفتن بچه دار نشو من شدم و تا اینجاش راضیم و مشکلی ندارم حالا میگن دنیا که بیاد، میگی کاش میشد قورتش بدم دوباره برگرده اون تو ... همش با خودت میگی نکنه راست بگن و باز یکمی نگران می شی ... وای یعنی من تنهایی از پس نگهداری بچه برمیام؟ می تونم شب زنده داریها و بی خوابی ها رو تحمل کنم؟ وای اگه گریه کنه و من نفهمم چشه باید چکار کنم؟ وای ...وای ...وای ...

ولی زودی به خودت دلداری میدی و میگی من می تونم ... من با بقیه فرق دارم ... من عاشق بچم هستم ... مگه میشه من نتونم... تمام تلاشم رو می کنم بهترین مادر دنیا شم ... حرفاشون و فراموش می کنی و از دورانت لذت می بری ... "همه مادرا بهترین هستن واسه بچه هاشون"

وای خدای من چقدر زود گذشت ... چقدر خوش گذشت ... 9 ماه رو پشت سر گذاشتیم ... با همدیگه کوچولوی نازنینم ... خدارو شکر که به سلامتی گذشت ... اینارو به خودت و مسافر کوچولوت میگی چون باید فردا بری بیمارستان و بچه دنیا بیاد ...

همه تمام وقت دارن بهت میگن نترسیا نلرزیا!!!! ... هیچی نیست فقط یه جراحی ساده است ... خیلی درد داره ولی باید تحمل کنی ...اصلا استرس نداشته باش ... توکل کن به خدا و ...

همش دلت می خواد همسرت کنارت باشه و یه لحظه هم تنهات نذاره ... یکمی استرس داری ... خدایا بچم سالم دنیا بیاد ... خدایا بهم کمک کن زایمان خوبی داشته باشم ... نکنه یه وقتی زبونم لال بچه طوریش شه و ...

بچه دنیا اومده و اون و نشونت میدن و تو با خوشحالی نگاش می کنی ، انگار همه دنیا رو بهت داد ، انگار همه دنیا زیر پاته ... احساس غرور می کنی ... می گی وااااااااااااااااااااای خدا جون متشکرم واسه این هدیه آسمونی که بهم دادی ... خدا جون متشکرم که من رو لایق دونستی ... خدا جون این وجود منه ... این بخشی از وجود عشق منه ............

اینقدر بی قراری که بچه رو بدن بغلت و شیرش بدی که نگو ... درد داریاااااااااااااااا ولی همین که بچه رو بغل می گیری و لمسش می کنی یادت میره که چه بلایی سرت اومده و شکمت هفت لایه باز شده و دوباره بسته شده ... فقط همین لحظه شیرین رو لمس می کنی و دوست داری زمان تو همین لحظه متوقف شه و این لحظه تموم نشه ...دلت می خواد ساعت ها بشینی و بهش نگاه کنی ... دلت می خواد هچ کاری نکنی جز لمس کردن و نوازش کردن مسافر کوچولوت ...

تو دیگه به معنای واقعی مادر شدی و این لحظه ها و این حس رو حاضر نیستی با هیچ چیز عوض کنی ...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)