نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هستی من.نفس

دومین سفر جیگر مامان *سفر یزد و بندرعباس*

1392/10/30 20:40
نویسنده : آلیس
395 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان سلام

امشب 22 دیماه 92 قرار بود بابایی برا کاری بره یزد و قرار شد من و خاله ساحل و عمو حمید هم باهاش بریم و برا همین از خونه وسایل برا تو راهمون برداشتیم و راه افتادیم.

نزدیکیای ساعت 2 نصف شب بود که تو جاده دیدیم داره برف میاد و هوا هم داره سردتر میشه برا همین تورو پوشوندم که سرما نخوری و بدتر نشی

 

 

 

 

 

 

همین که میرفتیم یهو دیدیم جاده لغزنده است و ماشین دست عمو حمید بود و اونم هل کرده بود یه لحظه نزدیک بود اتفاقی برامون بیفته اما خدارو شکر حواسش بود. خیلی از ماشین ها چپ کرده بودند و خیلی تصادف تو جاده دیدیم خدا به همه راننده های ماشن بزرگا سلامتی بده حفظشون کنه تو این سرما تو این جاده های برفی و لغزنده خدا بهشون رحم کنه.

تو راه یه جایی ماشین نگه داشتیم که بابایی کمی استراحت کنه و بخوابه آخه جاده لغزنده و خطرناک بود و تا صبح جاده خوب میشد پیاده شدیم و خیلی برف اومده بود عکس انداختیم اما شما خواب بودید و مزاحمتون نشدیم  چقدر از برف لذت بردیم آخه واقعا برف ندیده بودیم تهران که بودیم و بعد رفتیم تو ماشین خوابیدیم و شما هم اذیت نکردی و گرسنه تون که میشد بیدار میشدید و میخوابیدید.

صبح شد ساعت 7 اینا بود که راه افتادیم ولی بابایی آروم می رفت که اتفاقی برا ماشین و خودمون نیفته و من فقط دعا دعا میکردم سالم برسیم و تا اینکه ساعت 11 اینا رسیدیم و بابایی مارو برد خونه زنموش و بعد از احوالپرسی اینا ما رفتیم داخل و بابایی اینا رفتند دنبال کارشون. منم جاتو عوض کردم لباساتو عوض کردم اون یکی هارو شستم و بهت شیر دادم و قطره هاتم همینطور و بعد خوابیدی اما من نمیتونستم بخوابم انگاری گیج بودم و شروع کردیم به صحبت کردن با زنمو خانوم و ساعت 2 اینا بابایی اینا اومدند کمی گقتند خندیدند و سفره نهار پهن شد و نهارمون خوردیم و همگی خوابیدیم و واقعا چه خوابی بود خیلی چسبید تو اون هوای سرد و برفی بلند شدیم و کارامونو کردیم و خداحافظی کردیم و تشکر کردیم از مهمون نوازی شون و راه افتادیم دیر بود ولی خوب باید راه می افتادیم خیلی هم بهمون گفتند بمونید فردا صبح برید ولی نموندیم.

تو راه دختر عموی بابایی زنگ زد و گفت تا یزد اومدید باید بیایید بندر وای راه دور بود و ما هم اصلا لباس برنداشته بودیم و فقط برا شما لباس برداشته بودم آخه عادت دارم هرجا میرم برا شما همه چی و حتی لباس بیشتر بردارم و کمی فکر کردیم و با تماس های اونا تصمیم گرفتیم بریم.

تو راه جاده رو بسته بودند و ما مجبور شدیم تو یه مسجدی استراحت کنیم تا جاده باز بشه اونجا خیلی سرد بود و شما هم گریه میکردی و اذیت و برا همین خاله و عمو اونجا خوابیدند و من و بابایی آوردیمت ماشین تا بخاری رو روشن کنیم شما گرمتون بشه و بخوابید آخه میدونستم که سردت شده و داری اذیت میشی و اونشب تا صبح جلوی بخاری راحت و آروم خوابیدی

و صبح 8 اینا راه افتادیم خیلی راه طولانی بود و خسته کننده و ما هم فقط حرف می زدیم میگفتیم میخندیدیم تا راننده هامون خسته نشوند و خوابشون نبره البته شما هم کلا بیدار بودید ولی خوش گذشت کلا سفر به یادموندنی بود چرا که تو یه روز دوتا مسافرت رفتیم.

 

 

 

 

 

 

تا اینکه تابلوی به بندرعباس خوش آمدید را دیدیم و کلی خوشحال شدیم آخه 1350 کیلومتر تا اینجا راه اومده بودیم البته بابایی اینا خیلی خسته شده بودند بلاخره 1 ظهر رسیدیم بندر و عمو رضا اومدند دنبالمون و رفتیم خونه خاله سمیرا اینا وقتی جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم انگار وارد حموم شدیم از اون سرمای لذت بخش اومدیم تو این گرما اینجا روزا گرمه و شبا یه کمی بارونی و سرده. بعد از حموم البته شمارو بابایی مث همیشه بردند حموم و تعویض لباس و آرایش رفتیم برا نهار چقدر غذا چسبید خیلی گرسنه مون بود وای باران و ماهان چه بزرگ شده بودند خیلی بهمون محبت کردند و ما هم استراحت میکردیم و شما همش بغل اونا بودید

اون چند روز که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت خیلی و شما هم اصلا اذیت نمیکردی گفتم که انگاری عاشق سفری و گشت و گذار عین باباجون الهی من فدات بشم که ایقدر آرومی شما تو مهمونی ها. واقعا اونجا خیلی خوش گذشت اونجا هم برا نهار لب دریا رفتیم آخه خونه شون نزدیک اونجاست کشتی هارو دیدیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمی تو خیابانو گشتیم و شهرشونو دیدیم شهر خوب و قشنگی بود و یه بار مارو یه سفره خونه بردند خیلی شلوغ بود اونجا و شما چه ذوق زده شده بودید بستنی خوردیم و برگشتیم خونه. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راستی یه روز بعدازظهر عمو رضا و ماهان با پیانو برا شما آهنگ گذاشتند آهنگ های شاد شاد و همه مون می رقصیدیمو شما هم تو بغل این و اون بودید و با تعجب نگاهمون میکردید و ذوق کرده بودید اما زیاد نتونستیم جاهای دیدنی بندرعباس ببینیم ایشالا بعدا بازم میاییم و راستی یه روزم با کشی قشم هم رفتیم

 

 

 

 

 

فقط برا خرید رفتیماااااا با بچه کوچیک واقعا سخته آدم تو این پاساژا بگرده آدم خسته میشه گره عمو حمید اینا هم کمکمون میکردند اما خوب سخته دیگه اما خوب بود فقط برا نفسم خرید کردیم خیلی چیزای خوشگل خوشگل برا عشق مامانی گرفتیم.

قربونت برم که با وجود تو اینقدر خوش گذشت. و صبح زود ازشون خداحافظی کردیم و یک شنبه صبح 29 دیماه سوار ماشین شدیم و گازشو گرفتیم به سمت تهران و تو راه برا نهار یزد هم نگه داشتیم و بچه ها آبگوشت خوردند و بابایی مرغ و منم کباب و بعدش پوشک شمارو عوض کردم و کمی استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم شما هم رانندگی کردید خسته نباشید.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)