نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هستی من.نفس

سومین سفر نفس جون*سفر شمال*

1392/11/16 14:56
نویسنده : آلیس
283 بازدید
اشتراک گذاری

سومین مسافرتی که نفس جون رفت

سلام عروسکم

هفته پیش سومین مسافرتی بود که با تو مهربون رفتیم.

رفتیم شمال ویلا خاله ساحل و عمو میلاد و مامان بزرگ و خاله محبوبه هم بودند خیلی خوش گذشت. از موقع بارداریم تا اون روز مسافرت دسته جمعی نرفته بودیم دلم برای یه سفر لک زده بود شدیدااااااا.

قرار شد همه مون سه شنبه صبح زود راه بیافتیم اما ما دو شنبه شب 9 بهمن ماه 92 دیروقت راه افتادیم و بقیه هم با ما حرکت کردند تا تو تو ماشین راحت بخوابی و گریه نکنی آخه شبا گریه میکنی و تا دیروقت هم بیداری و آروم نمیشی و برا همین دیر راه افتادیم که بخوابی.

رفتیم و تو راه که اصلا اذیت نکردی و ما هم می گفتیم میخندیدیم حرف می زدیم از این ور اون ور تو ماشین خیلی خوش گذشت دیگه مامانی شما هم که خانوم شده بودید و اذیتمون نکردید طلا خانوم.

و تا اینکه ساعت 5 صبح رسیدیم نوشهر و رفتیم ویلا اونجا خیلی سرد بود بخاری هارو روشن کردند و پتوها لحاف تشک هارو رو فرشا می انداختند تا گرممون بشه و بخوابیم و داستان ها داشتیم با گرم کردن خونه تا اینکه بلاخره گرم شد و خوابیدیم و چون شما هم خسته بودید خوابتون برد و فقط برا شیر خوردن بیدار میشدید.

ویلا که بودیم خیلی بهمون خوش گذشت خیلی. دریا جنگل هم رفتیم و کلی عکس از خوشگل مامان انداختیم و حواسم بود که مریض نشی آخه لب دریا که بودیم سرد بود اما نه اونقدر سرد خدارو شکر خیلی شرجی نبود اما خوب شما کوچیک هستید باید جاتون گرم باشه مریض نشوید و سرما نخورید که تو رختخواب بیفتید و ما هم تند تند عکس انداختیم و برگشتیم خونه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شمال اصلا اذیت نکردی انگاری مث بابایی عاشق گشت و گذاری الهی من دورت بگردم جز شبا که گریه میکردی و نمی گذاشتی بقیه بخوابند و عمو میلاد همش میگفت هایده خانوم باز شروع کردن به خوندن و میخندید اما خوب شبا همین بودی دیگه کاریش نمیشه کرد باید اونا هم تحمل میکردند دیگه مامانی

اما روزا اصلا اذیت نمیکردی آخه تو چقدر ماهییییییییی عاشقتم وجودم

همش سه روز اونجا بودیم مث برق و باد گذشت گرچه دلمون میخواست بیشتر اونجا باشیم. مسافرت ایندفعمون با همیشه خیلی فرق میکرد یادش بخیر خیلی خوش گذشت البته ایندفعه هم با وجود شما خوش گذشت.

و پنج شنبه 12بهمن برگشتیم و چون دیروقت می رسیدیم قرار شد که همگی خونه مامان بزرگ بریم و اونجا شام بخوریم و بریم خونه مون و همگی موافقت کردند تو راه هم خیلی بهمون خوش گذشت برا نهار آش محلی گرفتند بچه ها خوردند اما من نخوردم آخه سیر داشت و طعم شیر عوض میکرد. تو راه تو جاده چالوس که خیلی خوشگله چند جا توقف کردیم و عکسایی انداختیم.

 

 

 

 

 

 

شب برا شام رفتیم خونه مامان بزرگ و همگی گفتند و خدیدند و شما هم دلبری میکردید. و آخرای شب برگشتیم خونه مون.

از روز شنبه متاسفانه شما هم سرما خوردی. مامانی خیلی تلاش کرد که شما مریض نشی ولی آخرش موفق نشد البته منم مریض شدم و بابایی هم همینطور

مامانی خیلی رعایت کرد ولی ... صبح شنبه بردمت دکتر و برات شربت و قطره تجویز کرد خدا رو شکر تب نداشتی فقط سرفه می کردی و یکم بینیت گرفته بود این 2،3 روزه سرفه هات کم شده، وقتی سرفه می کنی مامانی جیگرم کباب می شه الهی هیچ کوچولویی تو دنیا مریض نشه و شما هم زود خوب شی نفس خانوم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دیونه
27 مهر 95 14:50
واااااای دخترتونه؟خیلی نازه بخدا منم اینقدعاشق بچه هسم ولی ایشالله وقتی ازدواج کردم خدا بهم یه دختری مث نفس بده
جالبه واقعا حرفاتون
آلیس
پاسخ
سلام.ممنون بله دخترانه.ایشا.. روزی خودتون هم بشه.مرسی از لطفتون