نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هستی من.نفس

بيست و دو ماهگي عمر مامان *سفر به خوی*

1394/3/20 3:42
نویسنده : آلیس
335 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان  خوبي دنياي مامان 

برا قشنگم بگم  که امروز صبح شما حالتون خوب نبود و بالا مي آوردي  برا همين زود از خواب بلند شديم حتي به بابايي گفتم بعدا ميريم امروز راهي نشويم اما بابايي گفت نه بهتر ميشه کارامونو کرديم خونه رو هم جمع و جور کردم در واقع  از قبل تميز کرده بودم  حتي ساک ها هم آماده بودند. نزديکياي ساعت يازده صبح بود که بابايي ساک هامونو برد پشت ماشين گذاشت همه چي رو برداشته بوديم و شماها آماده شديد رفتيد پايين منم وسايل اينا برا تو راهمون برداشتم در خونه رو که قفل ميکردم همسايه مون خاله نسيم اينارو ديدم ازشون خداحافظي کردم و خونه رو سپردم به اونا و راهي خوي شديم اما قبلش خونه عمه سيمين هم سر زديم که اگه کاري با مامان بزرگ داشت براش انجام بديم. عموي مامان اونجا بود با عمه سيمين اومدند پايين ماهارو ديدند کمي حرف زديم بعد خداحافظي کرديم و راه افتاديم

تو راه شما بازم بالا آوردي نميدونم  واقعا چت شده بود سرما هم نخورده بودي آخه نميدونم ديشب خونه عمه فرزانه اينا خوردني هارو قاطي کرده بودي يا به چيزي حساسيت داشتي نميدونم به خودم ميگفتم اينم سهم منه نگاه کن الان که بايد بريم مسافرت اينطوري بايد ميشدي بايد مريض ميشدي شانس من و مامان بزرگت اينه و کمي هم گريه کردم

تو راه به مامان بزرگ هم زنگ زدم  گفتيم که ما داريم مياييم نگرانمون نشه. تو کرج ديگه واقعا ديديم حالت خوب نيست بايد ببريمت دکتر. بابايي جلوي يه درمانگاه نگه داشت و با بابايي رفتيد داخل. از شانس منم دفترچه تو اشتباهي آورده بودم نميدونم چه جوري شده بود که دفترچه رو اشتباه برداشته بودم. بلاخره دکتر معاينه تون کردند و براتون سرم هم نوشت که بايد اونجا بزنيم. دنيا هم بغل ماماني بود خوابيده بود  تا اينکه سرم زدنت شروع شد اما واقعا اذيت شدي رگ پيدا نميشد و شما هم همش جيغ و گريه خيلي گريه کردي اذيت شدي  الهی بمیرم  مامانی که اینقدر اذیتت کردند قربون اون اشکاتون برم من قشنگم نفسم  اما بلاخره سرمتو وصل کردند و شما هم خوابتون گرفت. سرمت تموم شد بعد ما هم از همه خداحافظي کرديم چون همه شما دوتارو خيلي دوست داشتند  بلاخره راهي شديم به بابايي گفتم برگرديم خونه اين بچه خوب بشه بعد اما بابايي قبول نکرد و راهي خوي شديم.

 تو راه شما همش بغل بابايی بودي خوابيده بودي يا هرازگاهي مي اومدي پيش مامان و دنيا هم که اصلا اذيت نکرد دوتاتونم نازيد واقعا راه خيلي طولاني بود اما با شما دوتا سرگرم بوديم و شب بلاخره ساعت دوازده اينا بود که رسيديم خوي در زديم بابابزرگ در باز کردند. بعد از سلام و احوالپرسي  بابايي ماشين تو حياط پارک کردند و وسايلامونو برداشتيم رفتيم خونه. خاله بابا هم اونجا بودند سلام و حال و احوالپرسي نشستيم شام خوردیم دور هم گفتيم خنديديم.همه داشتند مي خوابيدند به شما هم دارو داديم خوابتون برد   دنيارو هم خوابوندم تا خودمون راحت بخوابيم .

 مامان بزرگ اومدند اتاق کمي باهامون حرف زدند و بعد ديگه خوابيديم. صبح از خواب بلند شديم با بابايي حموم رفتيد  چون تب داشتي بعد از صبحونه با بابا محمد رفتيد بيرون کمي گشتيد بچه ها هم برا نهار همه شون اومدند خونه مامان بزرگ که مارو ببينند آخه بابايي بايد امروز بعدازظهر برميگشت تهران برا همين دور همديگه نهارمونو خورديم گفتيم خنديدبم بعد بابايي با همه خداحافظي کردند و من شمارو بردم تو اتاق تا بابايي رو نبيني گريه کني خودم گريه کردم آخه دلم براش تنگ ميشه ماماني آخه بايد يه ماه تنها بمونه قربونش برم من شما حال نداشتي برا همين شربت هارو دادم تا خوابيدي منم رفتم پيش بچه ها تا وسايلاي سفره رو جمع و جور کنيم دور هم گفتيم خنديديم دلم برا همه تنگ شده بود واقعا غربت سخته ماماني خيلي سخته وقتي اونارو ميبيني ديگه دل کندن ازشون سخت ميشه برات.

برا خوشکلم بگم که امشب خيلي گريه کردي  فقط ميگفتي بابا بابا آخه ميدونم دلت برا بابايي تنگ شده بود  از يه طرف هم مريض بودي ديگه من نميتونستم کاري بکنم بايد عادت ميکردي به شرايط خيلي باهات بازي کردم مامان بزرگ بابابزرگ اومدند تو اتاق کلي باهات بازي کرديم تا بلاخره خوابيدي. ماماني شب اول خيلي اذيت کردي چون واقعا سختت بود اولين بار بود بابايي رو نميديدي آخه.

يه هفته شما فقط مريض بوديد همش اسهال يا استفراغ مامان بزرگ همه چي بهت ميداد   تا حالت خوب بشه اما انگاري دوره داشت سه بار برديمت دکتر طاقت نمي آورد ميگفت ببريمش دکتر تا خوب بشه خاله نازي از اين پودرا هم درست ميکرد ميذاشت تو يخچال تا بهت بدم آب بدنت تموم نشه خيلي مامان بزرگ غصه ميخورد همش ميگفت برا چي اين خوب نميشه تا اينکه عمو امير از همسايه شون برات عرق نعنا گرفت آورد چون بچه اونم با عرق نعنا بهتر شده بود چند روز بهت داديم کمي بهتر شدي خوشکلم راستي خونه مامان بزرگ هم کثيف کرديم واقعا هااااااا خانومي. تو اين مدت که اونجا بوديم بابايي هر روز زنگ ميزد تا باهاتون حرف بزنه بابابزرگ مامان بزرگ عمه سيمين هم زنگ ميزدند خاله نازي هم هر روز ميبردت بيرون با ماشين تا بازي کني تو پارک  تو خونه حوصله ات سر نره چون ميدونست بابايي شمارو هرروز ميبردت بيرون بگردي دستش درد نکنه تو اين مدت با بچه ها هم کمي جور شده بودي با هم بازي ميکرديد دعوا میکرديد آشتي ميکرديد و از اين حرفا تو اين مدت همه پيش دنيا کوچولوهم مي اومدند تا اونو هم ببينند در واقع هر روز مهمون هم داشتيم خودمون هم مهموني دعوت ميشديم.

 

 

خانومم قربونتون برم من

 

 

 

 

 

 

حال میکنی هاااااااا با نی نی هااااااا

 

 

   

 

 

قربون اون اشکاتون که شب اول دلت برا بابایی تنگ شده

 

 

 

 

به به چی میل دارید خانومی سفارش بدید

 

 

    

 

 

نوش جونتون عسلم

 

 

 

 

دوست داری بلال یعنی الهی من فداتون بشم جیگرم

 

 

 

 

خوش میگذره بهتون

 

 

    

 

 

خسته شدید ببین نشسته کجااااااااااااااااااا

 

 

 

 

 

چه هوایی چه منظره ای

 

 

  

 

 

چشم روشن داری چه میکنی آرایش میکنی قدت نمیرسه الهییییییییییییییییی

 

 

            

 

 

خانوم خانومااااا تو کرییر نشستی بزرگ شدی هاااااا

 

 

 

 

 

چه ژستیییییییییی

 

 

  

 

 

نفس و فرحان در حال پیاده روی و خوردن

 

 

 

 

شام مهمون خاله نازی بودیم دستشون درد نکنه

 

 

 

 

 

 

اونجا رفتی چیکار قشنگم

 

 

 

 

 

 

   

 

 

الهییییییییییییی ژستت منو کشته

 

 

               

 

 

این چه قیافه ایست موهاشو نگاه خوش میگذره 

 

 

 

 

عینکشوووووووووو

 

 

              

 

 

آب بازی تعطیل بچه هاااااااااا

 

 

 

 

کجا سوار شدی دوست داری خوش بگذره

 

 

 

 

اینم از گاوداری دایی اینا

 

 

 

 

داری با کی حرف میزنی ای جانممممممممممممممم

 

 

  

 

 

داری چی میخوری خوشمزه است

 

 

 

 

جیگر منی تو با این مدلت

 

 

 

 

خوش میگذره عسلم رو میز چیکار میکنی 

 

 

 

 

برگشت با هواپیما که همش خواب یودی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)