نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

هستی من.نفس

خاطرات عيد امسال

1394/1/10 1:48
نویسنده : آلیس
470 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جيگر   ماماني خوبي 

خانومم امروز ديگه همه مهمونا رسيدند و خونه حسابي شلوغ شده و شما با بچه ها بازي ميکني   اما حالت خيلي خوب نيست الهي ماماني بميره اين روزارو نبينه

 

شب بعد از شام آقايون برا استراحت رفتند باغ و خانوما همه خونه موندند گفتند خن ديدند و کلي به همه خوش گذشت و بچه ها هم همش سروصدا میکردند و بازی  اما شما حال خوبی نداشتی و همش تو بغل مامانی بودی  تا اينکه آقایون از باغ اومدند همه آماده شديم و به سمت فرودگاه رفتيم تو ماشين ما هم زنموي بابايي با پسرعموش نشستند و همه ماشينا به راه افتادند تو ماشین گفتیم و خندیدیم و شما هم خيلي اذيت نکردي  و  همش خوابيده بودي بلاخره همه رسيدند و ماشين هاشونو پارک کردند و رفتیم داخل منتظر عمه سيمين شديم و شما هم همش دلتون میخواست از پله ها هی برید بیایید بعد از دقايقي عمه بيرون اومدند و سلام و احوالپرسي  و زيارت قبول و عکس بعد همه راهي خونه شدند آقايون باز رفتند باغ خانوما تو خونه خوابيدند و من و دختر عموم رفتيم خونه خودمون آخه خوشکل مامان حال خوبي نداشت و تا ظهر ميخواستي بخوابي ديگه اومديم خونه مون شمارو پاشوره کردم شربت هاتو دادم و خوابيديم  صبح نزديکي هاي ظهر بابايي زنگ زد  و زودی آماده شديم و کارامونو کرديم و رفتيم خونه بابابزرگت و عمو اومد و مارو برد رستوران برا نهار شما اصلا حال نداشتي و خودت خيلي اذيت شدي. اینم عکساش

 

 

 

قربون اون اشکاتون برم من خانومی که حال نداری

 

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

و  با خاله یاسمن اینا گفتيم و خنديديم و موقع نهار نفهمیدم چه جوری دارم نهار میخورم شما دیگه واقعا حال نداشتی موقع نهار خوردن هم تو بغل عمه فرزانه بودی برده بودت بیرون. ديگه طاقت نياوردم و با عمه فرزانه رفتيم بيمارستان نوبت گرفتم و رفتيم داخل تا اومدم حرف بزنم دکتر گفت يکي بايد به تو برسه به عمه گفت حرف بزنه و عمه هم گفت چند روزه تب داره هيچي نميخوره فقط آب خالي و اونم گفت مشکل خاصی نیست سرماخوردگی ست و چندتا شربت نوشت و داروهاتو گرفتم و برگشتيم خونه و شما همش تو بغل مامانی بودی و بغل هیشکی هم نمی رفتی.

مهمونا قرار شد همه برند باغ تو کردان. برا همين ما برگشتيم خونه خودمون وسايل شمارو آماده کردم و کاراي خونه رو هم انجام دادم آشپزخونه رو مرتب کردم چون بابايي با آقايون اومده بودند خونه ما استراحت کنند و کمي خونه بهم ريخته بود و بابايي هم غذا برا روز مهموني آماده کرده بود. بلاخره کارامونو کرديم و رفتيم سمت کردان شما تو ماشين همش خواب بودید و من و بابايي هم در مورد مهموني حرف ميزدیم و آهنگ گوش میداديم. شب ديگه رسيديم آقايون بالا بودند و خانوما پايين گفتيم و خنديديم و دور هم شام خورديم و شما بچه ها هم بازي ميکرديد.

 

 

 

با گوشی مامان داری به بچه ها کارتن نشون میدهی

 

 

 

 

 

 

پله ها نرده نداشتند و ما هم استرس داشتيم نکنه بيفتي نکنه طوريت بشه و از اين حرفا. شب همه داشتند ميخوابيدند اما شما همچنان بيدار بوديد و اونجا هم حسابي سرد بود و منم يخ کرده بودم از ترس اينکه مبادا ني ني مون تو شکم قولنج بشه و شما هم تا ديروقت نذاري جماعت بخوابند با بابايي نصف شب اومديم خونه مون تا راحت باشيم.

تو ماشين شما خوابيدي و جاده هم حسابي بارندگي بود و چشام باز بود که نکنه اتفاقی بيفته ساعت دو اينا رسيديم خونه مون. بابايي خسته بود خوابيد و شمارو به زور خوابوندم. صبح بابايي آماده شد و شما هم حال خوبی نداشتی ما نرفتیم و بابایی تنهایی برگشت کردان چون غذاي امروز با ما بود.

و منم کمي خونه رو تميز کردم وسايلامونو جابه جا کردم تا اينکه بابايي زنگ زد و گفت عمو ميلاد برا کاري برگشته در مغازه تو هم آماده شو باهاش بيا خوب و بلاخره شما از خواب بيدار شديد و کارامونو کرديم و عمو اومد دنبالمون و برگشتيم کردان. همین که رسیدیم همه سر سفره بودند نهار خورديم شما هم با بچه ها بازي ميکردي.

بعدازظهر دوتا ماشين شدیم و اومديم شهريار برا خريد تا مهمونا خريد کنند شما هم همش تو بغل بابایی بوديد خيلي به همه خوش گذشته بود بعد از خريد دوباره برگشتيم کردان دور هم گفتيم خنديديم و رقصيدند و شما بچه ها هي از پله ها مي رفتيد بالا و من و بابايي همش استرس داشتيم ديگه همه خسته شدند و اکثرا خوابيدند و اما شما بيدار بوديد و هي مي رفتي بالا و مي اومدي پايين تا اينکه به زور خوابوندمت و همگي خوابيدند صبح همه از خواب بلند شدند و صبحونه خورديم و بيرون رفتيم

 

 

 

اینجا توی یه درختیه تو مسجد تو کردان

 

 

 

 

 

 

و بعدش برا نهار بساط جوجه راه انداختند دور هم نهار خورديم و گفتيم و خنديديم و يه سري از مهمونا بعداز ظهر رفتند و يه سري موندند و شما هم خوابيده بوديد تو اون سروصدا که خيلي عجيب بود که بيدار نميشديد فکر کنم خیلی خسته شده بودیدااااااااااااااا. عصري ما هم خداحافظي کرديم و اومديم خونه مون و ستايش اينا رفتند خونه عمه فرزانه. 

ششم عيد هم تولد ستايش جون بود ديگه ما ظهري آماده شديم و رفتيم عيد ديدني خونه عمو عباس عمو محمود بعد خونه عمه فرزانه چون جشن تولد خونه عمه بود جشن خودموني بوداااااااا ولي کلي خوش گذشت شما که خيلي حال ميکردي و دوست داشتي عکس بندازي شمع فوت کني ناناي کني

 

 

 

موهاشووووووووو ای جانم

 

 

 

 

 

 

داری به ستایش میگی دوربین نگاه کنه آرههههههه

 

 

 

 

 

 

چه ذوقی کردی جیگررررررررررر

 

 

 

 

 

 

 

چه خوشکل شدی شمااااااا

 

 

 

         

 

 

 

اون چیه تو دستت هاننننننننن

 

 

 

 

 

 

قربونت برم من حتي اسباب بازي هاي خونه عمه رو هم به بچه ها نميدادي انگاري فکر ميکردي مالک اونايي نميذاشتي کسي بهشون دست بزنه الهي ماماني دورت بگرده الهييييييي. بلاخره جشن تموم شد از بچه ها هم خداحافظي کرديم چون قرار بود برند شمال. بلاخره عيد ديدني ها تموم شد و اما ما هم امسال زياد اين ور اونور نرفتيم بخاطر ماماني که ني ني تو راه داره. بازم عيدت مبارک عزيزم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)