نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

هستی من.نفس

چهارده ماهگي نفس جون و به راه افتادنش

1393/7/28 5:08
نویسنده : آلیس
394 بازدید
اشتراک گذاری

14 ماهگی نفسی 

سلام خوشمزه من خوبی

کلا کارها و اداهات خیلی بامزه شده و به نظر من هر روز شیرین تر و خواستنی تر میشی.

دختر بی نظیر و مهربون من آدم از داشتن فرزندی مث تو مسرور نباشد چه کند؟ این روزا شیرینی و بانمکی. گاهی دلم میخواد بتونم زمان رو متوقف کنم وقتی مثلا منو می بوسی یا ناز میکنی... ازت ممنونم بخاطر تمام این لحظه ها این شادمانیا که بی منت به ما می بخشی و به خاطر بودنت مهربانی هات و خنده هایت... ممنون که خالق تمام این لحظه های نابی.

و اما داستان غذا خوردنت... من و بابایی واقعا ناراحتیم که این روزا فقط وزن کم میکنی و به شدت بدغذا شدی بمیرم من که مجبور شدم از شیر بگیرمت و الان نتونی خوب غذا بخوری. سعی میکنم یه لقمه بذارم تو دهنت و امیدوار باشم قورتش بدی. تا میام بهت غذا بدم قاشق از دست من میگیری و میاری سمت دهن من که من بخورمش. دکترت گفته بذاریم خودت بخوری همه زندگی رو میکنی غذا اما دریغ از یه قاشق که ببری سمت دهنت و کلا یه دونه برنج هم بخوری خیلیههههههههههه. شبا هم که گرسنه ات میشه بیدار میشی بابایی بیدار میشه تا بهت سرلاک بده چون با من لج میری که بهت شیر نمیدم و برا همین بابایی باید چند بار بیدار بشه تا بهت غذا بده بخوری بخوابی بابایی هم خیلی خسته شده مرصی بابایی دوست داریممممممممممم

برا بیرون رفتن هم خیلی ذوق میکنی از موقعی که دیگه شیر نمیخوری بابایی همش تورو برد بیرون و الان خیلی ددری شدی و تا میرسی خونه میری پشت در و میخوای بری.

باید مادر باشی تا بفهمی وقتی جیگر گوشه ات با اشتها غذا میخوره چه کیفی داره. این روزا آرزوم اینه دوتا قاشق غذا بخوری.... وقتی مادر نیستی خیلی چیزارو نمی دونی. وقتی مادر نیستی گاهی وقتها نگرانیهای مادرانه ممکنه به نظرت بی معنی بیاد. وقتی مادر نیستی نمی دونی ممکنه یه روزی آرزوت یه پیاده روی یک ساعته بدون عجله و دغدغه باشه. ممکنه آرزوت دوش گرفتن با آرامش و بی عجله باشه. ممکنه آرزوت یه شب خوابیدن بدون شنیدن صدای گریه باشه. ممکنه آرزوت چند لحظه لم دادن یه گوشه باشه. باید مادر باشی تا بتونی از تمام دنیا بخاطر یه دونه وروجکت بگذری. 

دوستت دارم نفسم. عشقم. امیدم. جیگرم

بالاخره تونستی تو 14 ماهگیت مسلط راه بری آفرین آفرین

یه روز خوب خدا

نی نی بلند شد از جا

جیغ میزد و میخندید

او شروع کرد به تا تا

میخورد زمین پا میشد

نی نی خسته نمیشد

میافتاد و میخندید

دوباره سرپا میشد

مامان جون مهربون. بابا با لب خندون

کف زدن های اونا چه کیفی داره

آخ جون چه حالی داره

کودک راه میره بی روروئک

تاتا تاتا میکنه راه میره بدون کمک

 

 

 

از مامانی یاد گرفته ای و همش میری رو ترازو و خودتو وزن میکنی الهی ای جانمبوس

 

 

 

 

 

 

چند کیلو شدییییییی

 

 

 

 

 

 

عینک مامانی رو به چشت زدیییییی چشات ضعیف میشوند مامانی قربونت برم من

 

 

 


 

 

 

جیگر منی تو فدای چشات

 

 

 

 

 

 

با عروسکاتم بازی میکنی دیگه

 

 

 

 

 

 

برنده شدی آره آفرین آفرین

 

 

 

 

 

 

دوچرخه شووووووووووو بابابزرگت براتون خریدند

 

 

 

آرتین بوس میکنیییییییی وای تو چه مهربونییییییییی

 

 

 

 

 

 

اینجا با آرتین و خاله زهرا و عمو مهدی اینا رفته بودیم بستنی بخوریم بیرون نشسته بودیم داشتیم بستنی میخوردیم که یهویی یه بچه گربه ای رو دیدی و رفتی سمتش و اونم اومد سمتت و با هم بازی کردید اصلا ازش نترسیدی و همه هم داشتند ازت فیلم می گرفتند.

 

 

 

 

 

 

دختر شجاع من آفرین آفرین

 

 

 

 

 

 

وقتی خونه کیمیا اینا میری میبینی پوریا تو کرییرش میخوابه تو خونه مون تو هم میخوای بخوابی تو کرییرت

نفس و کرییرش ای جانم چه ناز خوابیده

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)