نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

هستی من.نفس

دردودل مامانی

روزهای سخت اما شیرین تر از عسل   سلام دختر نازکتر از برگ   گل مامان این روزا من و بابایی داریم روزای تازه ای رو تجربه می کنیم... روزای خیلی سختی که با شنیدن صدای نفسات، بوی تنت، خنده هات از هر شیرینی تو دنیا شیرین تر میشن... همونجوری که میخواستیم همه چیز جدید شده... صداهایی که از خونه ما شنیده میشه، وقتایی که خوابیم، وقتایی که بیداریم، نگاه کردنامون، موضوع حرفامون و... گلم ما داریم روزای سختی رو میگذرونیم... هر روز چشمای منو باباییت پر از خواب و خستگیه بابایی که هم خوابش کم شده و هم استراحتش قربونش برم من که کمک دست مامانی شده و هر کاری لازم باشه با تموم خستگیش انجام میده... عصرا که بابا میاد  اگه شما ...
29 اسفند 1392

حس مادری

حس مادری مادر بودن خیلی حس قشنگیه ... وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ...که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و ... تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته ؟؟؟ ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟ چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره دارن تلاش می کنن و اینقدر این در و اون در میزنن واسه داشتنش ؟؟؟ وقتی جواب تست بارداری رو می خوای بگیری کلی استرس داری که اگه منفی باشه ... وای وای نه خدا نکنه ... کلی نذر و نیاز و دعا می کنی که اگه مثبت شد اینک...
28 اسفند 1392

اولین چهارشنبه سوری نفس جون

سلام خانومی   امروز سه شنبه 27 اسفند ماه 92 قرار شد که برا چهارشنبه سوری عصری بریم خونه خاله زهرا اینا و قرار شد که شب هم خاله پویه اینا بیایند. شما امروز بازم اذیت میکردید برا همین وقتی رسیدیم اونجا فقط دعا دعا میکردم امشب آروم باشی و با خودت بازی کنی تا اونا هم ناراحت نشوند و خدارو شکر خیلی آروم بودی و با خودت اسباب بازیت یا با آرتین بازی میکردی و فقط برا گرسنگی یه صداهایی در می آوردی که بهت شیر بدم چه خوشگل و بامزه شیر می خوری یا به هرکی که حرف میزه گوش میدی یا اینکه با من و خودت میخوای بازی کنی و با بازی شیر بخوری. اونشب قرار شد که بریم شمال برا تعطیلات عید برا همین ما هم برا سفرمون برنامه نوشتیم لیست غذاها وسایل لازم بر...
27 اسفند 1392

هفت ماهگی

نفس هفت ماهه سلام     تولد هفت ماهگیت مبارک               سلام گل قشنگم دختر نازم روزها میگذرند و بزرگ و بزرگ تر میشی دیروز که بهت نگاه میکردم متوجه شدم که چقدر از همیشه بزرگتر و عاقل تر شدی مامانیییییییییییییی فدات قربونت برم که هر چی بزرگتر میشی من و بابایی بیشتر از وجود قشنگت لذت میبریم وقتی مشغول بازی با اسباب بازیهاتی نمیدووووونی چقدر دلمون ضعف میره دوست داریم زمان متوقف شه همه غم و غصه ها فراموش میشه با وجود فرشته ای مثل تو توی خونمون 7 بهمن ماه 92 تولد زنموی بابایی بود که پسرشون آقا امیر میخواستند سوپرازشون کن...
26 اسفند 1392

واکسن شش ماهگی جیگر مامان

سلام کوچولوی مامان   امروز شنبه 3 اسفند ماه 92 ساعت 10 صبح باهم تنهایی رفتیم مرکز بهداشت تا هم قد و وزنت کنترل بشه هم واکسن 6 ماهگی رو بزنیم. کوچولوهای زیادی هم اومده بودند تا قد و وزنشون کنترل بشه خدارو شکر همه چی عالی بود                 وزن: 7 کیلو و 900 گرم  و قد: 66 سانتی متر و دور سر: 42 سانت  کمی معطل شدیم و رفتیم داخل دکتر کمی باهاتون بازی کردند و جواب سوالاتمو دادند و بعد شمارو آماده کردم که واکسنتونو بزنند و قبلش سفارش های لازم را هم به مامانی دادند. واکسن رو که زدیم کلی گریه کردی. مامانی بغلت کردم و نوازشت کردم تا آروم شی الهی...
3 اسفند 1392

بوس بوس بوس

جیگر مامان اینم بوس های مامان و بابا الهی مامان قربونت بره چه خوشگل میخندی جیگر       ...
29 بهمن 1392

شش ماهگی نفس مامان

 سلام فرشته کوچولوی نانازم   تولد شش ماهگیت مبارک         الهی همیشه شاد باشی       الان شش ماه شده که اومدی تو بغلمون و ما رو خوشحال و خوشبخت کردی. نفس جونم روزها میگذرند و سختیهات کمتر و شیرینی هات بیشتر ماچ. دختر نانازم روزی هزاران مرتبه از خدای مهربون برای داشتنت تشکر میکنم. دخترم تو این ماهت فقط غلت میزنی و این ور اون ور میری                         ای جانم میتونی چند لحظه هم خودت تنهایی بشینی بدون کمک    ...
28 بهمن 1392

سومین سفر نفس جون*سفر شمال*

سومین مسافرتی که نفس جون رفت سلام عروسکم هفته پیش سومین مسافرتی بود که با تو مهربون رفتیم. رفتیم شمال ویلا خاله ساحل و عمو میلاد و مامان بزرگ و خاله محبوبه هم بودند خیلی خوش گذشت. از موقع بارداریم تا اون روز مسافرت دسته جمعی نرفته بودیم دلم برای یه سفر لک زده بود شدیدااااااا. قرار شد همه مون سه شنبه صبح زود راه بیافتیم اما ما دو شنبه شب 9 بهمن ماه 92 دیروقت راه افتادیم و بقیه هم با ما حرکت کردند تا تو تو ماشین راحت بخوابی و گریه نکنی آخه شبا گریه میکنی و تا دیروقت هم بیداری و آروم نمیشی و برا همین دیر راه افتادیم که بخوابی. رفتیم و تو راه که اصلا اذیت نکردی و ما هم می گفتیم میخندیدیم حرف می زدیم از این ور اون ور ...
16 بهمن 1392

دومین سفر جیگر مامان *سفر یزد و بندرعباس*

عشق مامان سلام امشب 22 دیماه 92 قرار بود بابایی برا کاری بره یزد و قرار شد من و خاله ساحل و عمو حمید هم باهاش بریم و برا همین از خونه وسایل برا تو راهمون برداشتیم و راه افتادیم. نزدیکیای ساعت 2 نصف شب بود که تو جاده دیدیم داره برف میاد و هوا هم داره سردتر میشه برا همین تورو پوشوندم که سرما نخوری و بدتر نشی             همین که میرفتیم یهو دیدیم جاده لغزنده است و ماشین دست عمو حمید بود و اونم هل کرده بود یه لحظه نزدیک بود اتفاقی برامون بیفته اما خدارو شکر حواسش بود. خیلی از ماشین ها چپ کرده بودند و خیلی تصادف تو جاده دیدیم خدا به همه راننده های ماشن بزرگا سلامتی بده حفظشون کنه ت...
30 دی 1392

پنج ماهگیت*واکسن چهار ماهگی*

سلام دختر گلم امروز صبح 2 دیماه 92 دوتایی  با هم رفتیم مرکز بهداشت که واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم. خیلی شلوغ بود چند تا از بچه های که کمی از شما بزرگ تر بودند همش می خواستن با شما بازی کنند آخه فکر می کردن عروسکی. بعضی ها شون هم می اومدن و کریرتو تکون می دادن شما هم با تعجب نگاهشون می کردی و بهشون میخدندیدی و باهاشون حرف میزدی. خلاصه که اوضاعی بود من همش مراقب بودم که دستشون رو به سر و صورتت نزنن. تا اینکه بلاخره نوبتمون شد و رفتیم داخل هر سوالی مشکلی که داشتم از خانوم دکتر پرسیدم و ایشون هم خوب پاسخ دادند بعد خواستند که واکسنتونو بزنند دوربینمو درآوردم و آماده ات کردم و گذاشتمت رو تخت       &nb...
2 دی 1392